کلَ‌گپ

۰۷/۰۴/۱۳۸۱

تو هفته گذشته يكي از دوستان اشاره اي داشت در مورد تلاش گسترده نيروهاي امنيتي جمهوري اسلامي، در حضوري جاافتاده تر در عرصه ارتباطات كامپيوتري و از جمله آن، در وبلاگستان. در ادامه اين هشدار خاطرنشان كرد كه بهتره در زمينه انعكاس برخي خاطره ها و غيره، دقت بيشتري از خودم نشون بدم. در اين زمينه كه ميبايد به اين هشدار توجه نمود، ترديدي ندارم. اما براي من، قضيه از بنياد بگونه اي ديگر مطرح هست. فكر كنم در زندگي براي هركدام از ما چنان حالتي پيش مي آيد كه مثلاً با چند تا از دوستانمان دور هم جمع مي شويم. در چنين فضائي ممكن است درباره هرچيزي صحبت كرده و هرگونه موضوعي رو مورد بحث و گفتگو قرار دهيم. در آنجا هيچ كس نقش منقد و يا كسي رو بازي نميكنه كه بخواهد شما رو براي گفتن جكي و يا نظريه اي مورد مواخده قرار بده. البته به اين مفهوم نيست كه در چنين جمع هائي آدم چرت و پرت ميگه. اگه اجازه بدين، خاطره اي براتون تعريف ميكنم. خونه يكي از دوستانم در آمستردام ميهمان بودم. دوست ديگري و اونم از همشهريهايم، تلفن زده و گفت كه براي آخرهفته به آمستردام و پيش دوستم مياد. از زاويه اي ميتونم بگم كه من بيشتر مثل بستگان نزديك محسوب ميشدم تا ميهمان. و عليرغم اينكه ميهمان جديد، پيوند فاميلي معيني هم با ميزبان داشت، با اينهمه مثل ميهان با آنها رفتار ميشد. در طي يكي دو روزي كه با هم بوديم، بخاطر مجموعه شوخيها و مسائلي كه بطور معمول مطرح ميكرديم، تا حدودي اين احساس شكل گرفته بود كه حالا ديگه ميشه حرفهاي راحت تري زد. سرميز شام در دومين روز، من يكي از جك هائي رو كه در مورد رشتيهاست، گفتم. همه مان شمالي بوديم و بغير از يكي از دوستان كه مازندراني بود، بقيه گيلاني بوديم. با اينهمه، همسر ميهمان جديد، نه گذاشت و نه برداشت، با خشونت تمام رو به من كرده و گفت: واقعاً شما خجالت نمي كشيد چنين جك هائي مي گيد؟ شما كه ادعاي مبارز بودن هم دارين و از اين حرفها... فكرش رو بكنيد! شما جكي براي خنده گفتتيد، و يكي اينو بگونه اي عليه شما استفاده كنه كه كمترين تاثيرش، خراب كردن جو ميهماني بوده باشه. من فقط معذرت خواستم. و مدام به خودم ميگفتم: احمق، چرا وقتي داري دهنت رو باز ميكني، ظرفيت موجود رو در نظر نمي گيري؟... راستش، آنجا ديگه جائي نبود كه بشه بمثابه محيط دوستانه از اون نام برد. حالا بگذريم كه در مسافرت به شمال هم، حسابي ما رو پيش دوست و آشناهايي كه مي شناختم، سكه يه پول كردند. در اين مجموعه، اگر چه حدودا حدس ميزنم، بيش از چندنفر به وبلاگم سر نمي زنند، اما آن احساس ويژه محيط دوستانه وجود نداره. شايد لازم باشه كه صرفا همان نقش منبع اطلاعاتي و از اين قبيل رو براش در نظر بگيريم. اما براي صحبت دوستانه، ديگه نميشه روي اين مجموعه حسابي باز كرد. حال اگه به اين احساس، اين جنبه از نگراني هم اضافه بشه كه انگار عده اي دارند، بخشهاي ناروشن جدول اطلاعاتي خاصي رو، حتي با استفاده از خاطرات جسته و گريخته ما پر ميكنند. فكرش رو بكنيد. طبعاً نميشه از اونا خواهش كرد و يا به اونا گفت: بابا اين نامردي است كه از حرفهاي خودماني ما بر عليه اين و آن و يا پرونده سازي اطلاعاتي استفاده كنيد. بالاخره اونا با اين كارشون مثلاً دارن از سوئي به امورات شغلي شون پاسخ ميدن و متناسب با اون شكم چندتائي رو سير مي كنند. يا اينكه فكر ميكنند دارن كار خارق العاده اي كرده و آخرتي براي خودشان دست و پا مي كنند. اينكه چنين كارهائي چقدر كريه و بي معني است، بماند. اما ديگه نميشه به آن حسي برگشت كه براحتي، و همچون صحبتي دوستانه و گفتگوئي خودماني، در اين صفحه نوشت. شايد بهتر باشه يكي دو جمله اي گفت: مثلا اينجا زلزله آمد، آنجا ميتونيد اين برنامه آنتي ويروس رو برداريد، يا اين اتفاق افتاده و از اين قبيل. اما اگه بخواي بگي كه عاشق شدي، و عشق رو چطور مي بيني و غيره.... نه فكر كنم اينجا ديگه جاش نيست.

آيا تا حالا ديده ايد كسي رو كه مثلاً از آگهي بالاي صفحه بلاگر استفاده كرده باشه؟ من نميدونم ديگه چه اصراريه كه حتماً بالاي سر آدم چنين حضور نكره اي رو تحميل كنند؟ ـ پرروييه نه؟ اما، وقتي به ميليونها و شايد ميلياردها دلار پولي كه صرف تبليغات ميشه، فكر ميكنم، بخودم ميگم: آيا مبلغين احمقند، يا انسانهائي كه متاثر از تبليغات انتخاب مورد نظرشونو تعيين مي كنند؟ شايد بگين، بابا همين استفاده مجاني از بلاگر، نتيجه همان تبليغاته. من هنوز فكر نمي كنم كه ما داريم از اين بلاگر مجاني استفاده ميكنيم. بعنوان مثال از يه فيلم مستندي براتون صحبت كنم كه ديشب تو تلوزيون ديدم. فيلمي بود كه در آن داشتند در مورد تاريخ سومريها بررسي ميكردند. وقتي ميخواستند بالوني رو هوا كنند، صحنه فيلم برداري طوري بود كه پيرمردي عرب با زانوهاي جمع شده، و در حال تسبيح زدن براي خودش تو اون بر بيابون نشسته بود و در پس زمينه پشت سرش، بالون داشت به آرامي اوج ميگرفت. ياد آن روزهائي بخير كه ميشد، در پي تلاشي براي لقمه ناني، گوشه اي آرام گرفت. حال براي عادت دادن ما به مصرف كننده ساده لوح اين ابزار و آلات، چه كارها كه نمي كنند. چندي پيش تو وبلاگم نوشته بودم كه در پي چند ساعت قطع كابل تلوزيون مجتمع مسكوني ما، آثار عجيب و غريبي از بي حوصله گي مردم رو ميشد براحتي ديد. صبح كه ميشه، اول سري ميزنم به صندوق اي ميل خودم. درست كاري كه پيشترها با صندوق پستي خونه ام ميكردم. در سالهائي نه چندان دورتر، اصلا هر چندسال يكبار هم منتظر نامه و اينها نبودم. اصلاً خبرگيري، جزء ممنوعات زندگي ام بوده. اما حالا نميتوان حتي تصوري از بي خبري داشت؟ ... حالا بازهم ميشه گفت كه اين سرور ها دارن خدمات مجاني در اختيار ما ميذارن؟

۰۳/۰۴/۱۳۸۱

پس از مدتها، غروب امروز سري زدم به يكي از اتاق هاي كنفرانس در پال تاك. نميدانم شما با اين اتاقهاي كنفرانس آشنائي داريد يا نه. موضوعي رو كه در اين اتاق براي مباحثه و گفتگو در نظر گرفته بودند، فروغ فرخزاد بود. چندتائي اومدند و شعرهائي خوندند و يكي دو نفر هم، به مباحثه درباره فروغ و چگونگي نگاه به فروغ صحبت كردند. يادمه چندسال پيشتر از اينها، با دوستي بسيار عزيز براي ديدن فيلمي رفته بودم و در فاصله آنتراكت فيلم، اين دوستم كه خانمي بسيار عزيز هست، روي ميز كتابفروشي، به سراغ كتاب فروغ رفت. بناگاه از دهان من حرفهائي بيرون زد كه هيچ پايه و اساسي نداشت، جز يك ابراز نظر بسيار احمقانه. به دوستم گفتم: من تعجب ميكنم كه چرا خانمها تا ميخوان كتابي رو انتخاب كنند، اول از همه به سراغ كتابهاي فروغ ميرن. اين كار شده مثل يه اپيدمي. انگار علاقه مندي به اشعار فروغ، شده تنها شيوه نشان دادن خود بمثابه يك فرد كتاب خوان و يا يك روشنفكر.... آن دوست، آنقدر مهربان و دوست داشتني هست كه به اين حرفهاي احمقانه ام پاسخي نداد. حدود يك سال پيش بود كه با هم براي پياده روي رفته بوديم. در ميان بسياري حرفها كه بين ما ردو بدل شد، و وقتي كه ميخواستيم با هم روي نيمكتي نشسته و سيگاري چاق كنيم، بهش گفتم: من ميبايد از صميم قلب در مورد يكي از ابراز نظرهاي بسيار احمقانه ام، از تو عذرخواهي كنم. اولش متوجه نشد. وقتي قضيه مربوطه رو بهش يادآوري كردم، گفت: در اون لحظه اين نكته برام مهم نبود كه تو داري مقابل علاقه من به خواندن اشعار فروغ حرفي مي زني. همينكه با هم بوديم، برايم كافي بود. بخاطر همين، حرفهاي تو در من زمينه ساز هيچ گونه احساس ناراحت كننده اي نشده. بهمين دليل، خودتو ناراحت نكن، من اگر چه اين حرفت را بياد دارم، اما اين يادآوري فاقد كمترين تاثير منفي بوده كه تو فكر مي كني. چرا مي بايد از ميان هزاران حرفي و ميليونها ثانيه اي كه با هم گذرانديم، تنها و تنها چنين كلمه اي در ذهنم باقي بمونه؟ من حرف تو رو حمله به خودم و يا سليقه ام ارزيابي نكردم. آن شب، يكي از شبهاي بسيار خوبي بوده كه من اونو هيچگاه از ياد نمي برم... با اين حرفش، احساس كردم، هنوز در درك احساس محبت يك زن، در دوران اوليه كودكي ام بسر ميبرم. وقتي در طي اين سالها، گاهاً اشعار فروغ رو مي خوندم، و يا به خواندن سايرين گوش مي دادم، احساس ميكردم كه فروغ براي بيان احساس خود، چه ماهرانه تونسته از وسيله اي همچون كلمه استفاده كنه. و هميشه فكر ميكردم، چقدر خوب ميشد كه در نشست هاي دوستانه، هراز گاهي اشعاري از اين دست خوانده ميشد... با اينهمه فكر ميكنم، راه و روشي رو كه در اين اتاق پيش بردند، بهيچ وجه با دريافت حسي از اشعار فروغ هماهنگ نبود. براستي خودتون فكر كنيد، اگه روزي پيش بياد كه بهردليلي و در هر نوع رابطه اي كه فكرش رو ميشه كرد، عده اي تصميم بگيرند كه مثلاً درباره شما صحبت كنند. آيا آنها محق خواهند بود كه از مجموعه هستي يك انسان، تنها و تنها به آن بخشي بسنده كنند كه انعكاس احساسي شما نسبت به چيزي است كه بمثابه زندگي خود، بدان مي نگرييد؟ شايد بسياري انسانها هستند كه هيچ كلمه اي بكار نمي برند. اما نميتوان آنها را فاقد حس و علاقه نسبت به زندگي دانست. حتي تصورش هم حالم رو بهم ميزنه كه مثلاً روزي كسي بخواد منو بر اساس حرف هائي كه اينجا و آنجا زده ام، به ارزيابي بنشينه. حرفهايم، مجموعه كلماتي است كه ساخته و از خود بيرون داده ام. اما وجود من، همان مجموعه اي است كه به لحظه لحظه زندگي ام نگاه مي كنه. براي بررسي يك نفر، بايد در تمام لحظات آن فرد رو زندگي كرد، تا گفت كه او چه بود و چه ميكرد. حتي همين هم كار مشكلي است. چون محتاج چنان حدي از هوشياري است كه بتوان خود را عميقا شناخت. آيا شما چنين فردي را سراغ داريد؟ عليرغم اينكه اينجا و آنجا نمودهايي بي نظير بچشم مي خورند، اما با تاسف فراوان بايد گفت كه بسياري از ما ها زندگي رو دنبال مي كنيم و تنها كاري كه مي كنيم، اين است كه اتفاقات رويداده شده را ارزيابي كنيم. همين.

۳۰/۰۳/۱۳۸۱

چند روزي بود كه در وبلاگها دور نزده بودم. معمولا براي وب گردي، از ليست اكسير استفاده مي كنم. زحمت زيادي مي كشند و دستشون درد نكنه. در واقع بيش از اينكه وبلاگها رو بر اساس سليقه اي تفكيك كنند، وضعيتي ايجاد كرده اند كه تو براحتي ميتواني وبلاگها رو شناسائي كرده و نگاهي بهش بندازي. در كنار اينها به يكي دوتا از وبلاگها سر زدم كه بهرحال زمزمه هاي ذهنشان برام جالب است. ميدانم كه اين زمزمه ها، تنها بخش بسيار ناچيزي از مجموعه بسيار پيچيده و بغرنجي است كه آنها در زندگي روزمره با هاش روبرو هستند. حتي ميتوان به اين حس رسيد كه آنها در لحظه نگارش ” من “ مورد علاقه خودشون رو نشون ميدن و نه من عملاً درگير با هزاران هزار تصميم و كنش و واكنش. بهرحال در تمامي ساعات بيداري جسمي مان، ما درگير تصاميم معيني هستيم كه با استفاده از شعور خودآگاه و ناخودآگاه و متاثر از عملكرد نظمي بنيادين در درونمان، آنها را در عمل بكار مي گيريم. بدينسان، در لحظه نگارش ـ و حتي نه در زماني كه در گفتگوئي دوستانه و حرف و حديثي عاشقانه قرار داريم ـ آن موجودي را كم و بيش شكل ميدهيم كه چه بسا بيشتر به دنياي تخيلات ما وابسته هست. جالب اينجاست كه گاهاً در صفحات وبلاگها نگاهي هم به ليست مورد علاقه افراد مي اندازم. كار عبثي است كه بخواهم از اين منظر، فرد انتخاب كننده را مورد بررسي قرار دهم. با اينهمه كنجكاوي مه آلودي درونم سربرمي آورد كه ببينم، آيا نوشته هاي وبلاگم و يا نامي كه براي وبلاگم گذاشته ام، در هيچ يك از آنها قرار دارد يا نه. و با تعجب ويژه اي متوجه مي شوم كه در هيچ كدام جائي ندارم. نميدانم. خودم سعي مي كنم هماني باشم كه هستم. نه قصد تفسير و يا تغيير جهان را دارم و نه در تلاش اين هستم كه اين و يا آن فرد معين را در موضوع معيني راهنمائي كنم. اين اعتقاد بنحوي از انحاء در من عمل مي كند كه فكر ميكنم، اولين قدم براي راهنمائي فردي ديگر، قدم در كجراه اي است براي نفي قابليت آن فرد در شكل دهي انتظام دروني خود.اما از سوي ديگر، وقتي نوشته و يا تصويري را مي بينم كه از بنيادي هارمونيك برخوردار است ـ حداقل در نگاه من ـ آنگاه ذوق زده شده و يا به فرد مورد نظر يادداشتي مي فرستم و يا بهرحال اينجا و آنجا به دوستان ديگري پيشنهاد مي كنم كه آن نوشته و يا نوشته هاي آن فرد را بخوانند. براي من بهمان گونه كه جهان مجموعه اي بسيار گسترده از اعجابهاست ـ متاسفانه حتي در خلاف مصالح معمولي روان انسان نيز اين را ميتوان شاهد بود ـ روان تك تك انسانها نيز از اين قضيه مجزا نيست. بدينسان برخي جملات و چگونگي نگارش آنها و لحظه نگارش شان، مرا سخت به فكر فرو مي برد. براستي نويسنده اش در آن لحظه با چه كشمكشي روبروست؟ و يا چه نگاه هارمونيك زيبائي! يك نكته ديگر در دنياي وبلاگستان نيز در همان راستائي كه دربالا هم بهش اشاره كرده ام برايم جالب توجه هست. زماني كه مثلاً به برخي از وبلاگها سر ميزنم كه كارشان بررسي و يا برخورد با وبلاگستان است. آنها به وبلاگها نگاهي انداخته و سعي ميكنند آن وبلاگها را با دو يا چند كلمه توضيح دهند. آيا فكر نمي كنيد كه ما سخت به دنياي تبليغ و ترويج معتاد شده ايم؟ اينكه كسي ميبايد باشد تا كالائي را بما عرضه كند و يا نمائي از آن را بما، بنماياند؟ چرا اينطور است؟ نميدانم. فكر مي كنم كه هركدام بهرحال با اين سوال روبرو خواهيم بود. جالب است كه بگويم گاهي دچار حسرت نيز مي شوم كه نه تنها بطور عادي به نوشته هايم سري زده نميشود، بلكه حتي اين خبرنگاران عزيز نيز، طبعا آنرا فاقد كمترين امتياز كالائي مي دانند و بهمين دليل هيچ يادي از آن نمي شود. نه اينكه فكر كنيد، اين نكته تاثيري هم در نوشتن و يا ننوشتن وبلاگ در من ميگذارد. راستش من مي نوشتم و هنوز مي نويسم. شايد در شكل نامه اي به دوستي، و يا زمزمه هايي با خود و يا حتي بگونه اي ماليخوليائي بدون اينكه بنويسم، با خودم كلنجار مي رفتم و ميروم و يا حتي ساعتها و روزها با فلان و بهمان كلمه اي و گفته اي كه از دوستي شنيده بودم درگير ميشدم و مي شوم. بهرحال منظور اين نيست كه همه وبلاگها روزانه مي بايد خوانده شود و مثلا در مورد نوشته هايشان مي بايد نظر داده شود و از اين قبيل. آنچه كه بيشتر ذهنم را بخودش مشغول ميكند، تقاضاي عميق شدن در نوشته هاست. حتي اگر تنها وقت اين را داشته باشيم كه يك يا دو وبلاگ را نگاه كنيم، به روزنامه اي نظري مي اندازيم، به برنامه اي تلوزيوني نگاه مي كنيم و يا حتي يك و يا دو دوست را ديده و با او در مصاحبت قرار گرفته باشيم. چيزي كه جايش كمي خالي بنظر ميرسد، همانا دقتي و شور و علاقه اي است كه مهمترين عامل پيوند در هر مصاحبتي مي باشد.

۲۷/۰۳/۱۳۸۱

يكي از برادرانم براي چندروزي پيشم آمده. انگار مباحثه ما نمودي آشكار از مباحث دو نسل هست. نسل روشنفكران دهه چهل و ماسك به چهره گان روشنفكر نماي دهه پنجاه!!! در خانه ما عليرغم اينكه مشكل نان هميشه برقرار بوده، با اينهمه مباحثه ها همواره در دنياي ديگري جريان داشت. زماني كه از راديوي ترانزيستوري توشيبا انتظار غريبي داشتيم تا ما را به مهماني راديو عراق و يا راديوي ملي ببرد. و بعدها كه نيازمان شكل و شمايل جدي تري بخود گرفت، راديوي ترانزيستوري به زباني آشكار اعلام بازنشستگي كرد و ما مجبور شديم جانشيناني را برايش پيدا كنيم. باري اشتياق آن برادر بزرگ به دنياي سياست و هنر و تئاتر، همه ما را در كنار خود به اين عرصه ها كشاند. روزگاري كه من هنوز پسرك خردسالي بودم، در كنار اون نمايشنامه ” مونتسرا “ اثر امانوئل رودريگز رو از بر شده بودم. برادرم زماني كه هنوز هيجده سال نداشت، اين نمايشنامه را براي نمايش در سالن كوچك دبيرستان فرهنگيان رشت، با عده اي از دوستانش آماده نمايش كرده بود. در ميان بازيگران بودند افرادي همچون علي ماتك كه شنيده ام فوت كرده و يا محمدعلي ملكوتيان كه تنها چندماهي قبل از انقلاب ايران آزاد شده و بعدها درست در دومين روز انقلاب و در حالي كه جلوي فرار نصيري را ميگرفت، با اصابت گلوله اي به مغزش، از صحنه حيات روزمره كنار رفت. او از طرفداران جنبش چپ چريكي بود، درست مثل علي ماتك. يكي در زندان و ديگري در صحنه پيشبرد محافلي سياسي در شهر رشت هركدام به گونه اي با اين جنبش در رابطه قرار داشتند. حال آن برادر با كولباري از خاطرات تئاتري و سينمائي در گوشه اي از سرزمين آلمان در بازنشستگي زودرس قرار داشته و هراز گاهي كه پيش من مي آيد، ميتواند خودش را در همان قالبي متصور شود كه هميشه آرزومندش بوده، روشنفكري كه در همه عرصه ها حرفي براي گفتن داشت... با اينهمه در مباحثه مشترك انگار روندي موجي جريان داشت. چون هراز گاهي احساس ميكردم كه انگار خط ارتباطي بين ما قطع و وصل ميشه. حرفهائي كه اون به من و يا من به اون ميزنم، به گوش طرف مقابل نمي رسه. و ما هركدام در خطي منحصر به خود حرفهامان را دنبال مي كنيم. تنها جائي كه ما حرفهامان كاملاً با هم هماهنگ ميشد، زماني بود كه فيلمي را با هم نگاه مي كرديم و يا درباره تئاتري و يا فيلمي صحبت ميكرديم. امروز برايش فيلم پيانو رو گذاشتم. حركت مواج صوت و عشق كه چگونه در كنار هم و براي كسب نقش بيشتري در زندگي انسان، با يكديگر در كنش و واكنش قرار ميگيرند و بدون اينكه هيچكدام نافي وجود ديگري باشند، بالاخره به هارموني لازم دست مي يابند. وقتي داشتيم اين فيلم رو نگاه ميكرديم سكوت كامل حكمفرما بود. تنها جمله هائي كه بين ما ردو بدل ميشد، توضيح شور زائدالوصفي بود كه در هركدام از ما شكل ميگرفت. نگاه بازيگر زن اين فيلم، تمام وجودم را مي سوزاند. من در اين نگاه همه زناني را مي بينم كه بنحوي از انحاء شاهد مستقيم و يا غيرمستقيم تلاش شان براي دفاع از عشق بودم. زناني كه توسط مدعي ترين انسانها در عرصه ادراك و خرد و انديشه، با عدم درك روبرو ميشدند و اين وضعيت كار را برايشان مشكل تر ميكرد. براستي چقدر كارشان دشوار بوده، آنگاه كه حرفهايشان نه به بطن ادراك طرفهاي مصاحبتشان، بلكه همچون كلماتي ساده به گوش شنوندگان ميرسيد و آنها نيز اين اصوات را با معيارهايي ساده و حتي عاميانه محك ميزدند. براستي، چقدر ما براي انسان بودن و انساني زندگي كردن و روابطي انساني داشتن، ناتوان هستيم؟؟؟؟

۲۴/۰۳/۱۳۸۱

موارد زيادي برايم پيش مي آيد كه وقتي براي پياده روي به جنگل مي روم، ـ حصوصا اگه كه بعدازظهرها بروم ـ حالتي پيش مي آيد كه به برخي از نوشته ها و نظرات اين و آن فكر ميكنم. امروز نيز عليرغم اينكه صبح زود و با استفاده از فرصت ناشي از نباريدن باران به پياده روي رفتم، كماكان موضوعي ذهنم را به خودش مشغول كرده بود كه ديروز در يكي از نوشته ها خوانده بودم. در اين نوشته مي توانستي نويسنده را ببيني كه روي ميزي نشسته و كتابي رو پيش رويش باز كرده و در عين حال چندنفري ديگر نيز دور ميزهاي ديگري نشسته اند. تصويري كه نويسنده از اين قضايا ارائه ميدهد، مملو از قضاوت است. با خود فكر ميكنم، آيا مي توان به پيرامون خود نگريست و نه فقط به حوادثي كه با آن روبرو مي شويم، بلكه به تمامي اجزاء بسيار پيچ در پيچ زندگي و در عين حال فارغ از هرگونه قضاوت باشيم؟ چگونه ما به يك قاضي تبديل مي شويم؟ چرا آنچه را كه ما مورد تفسير و تجزيه و تحليل قرار مي دهيم، همواره در بين سياه و سفيد در نوسان است؟ مگر زندگي تركيب الواني از رنگها نيست؟ آيا نميتوان ” آب بي فلسفه “ بنوشيم؟؟؟ همينطور كه داشتم به اين نوشته و آن نويسنده و چگونگي شكل گيري اين نگاه در اون فكر ميكردم، بناگاه احساس كردم، يكي با پخش بوي خود منو بسوي خودش ميخواند. وقتي رشته ي بو رو دنبال كردم، و چندبار عميق تر بو كشيدم، متوجه شدم كه درختي اقاقي با گلهايش منو بسوي خودش فرا ميخواند. آخ!! اين آقاقيا!! چقدر من اين گل را دوست دارم!! اين كاش ميشد اين بو رو هم مثل خيلي چيزهاي ديگه، به شما لينك ميدادم!!!! نميدانيد، اون در جاي جاي خاطراتم نقشهاي بسيار دلنشيني بازي كرده. چه آنزماني كه هنوز نوجواني بودم و سعي ميكردم همراه با دختران و پسران محله مان، اين گل را كه ما در زبان رشتي ” گول بيسم الله “ با نخ و سوزني بصورت دست بند و گردنبدي ساخته و از آنجائي كه ما بعنوان پسر نميتوانستيم از آن استفاده كنيم، آنرا در اختيار دختري قرار ميداديم كه بجاي خود به نام ما محك خورده و نامگذاري شده بود. و يا در سالهايي دورتر، وقتي در محله ” كارته چهار ” در شهر كابل بسوي دانشگاه كابل همراه دوستي شاعر و همشهري قدم ميزديم و برخي از اشعار گيلكي اونو با هم يادآوري كرده و مزه مزه ميكرديم، در سرتاسر اين خيابان درختان اقاقي كاشته بودند كه بوي عطر گل، تمام فضاي شاعرانه ما را بخود آغشته كرده بود. و حال اين بو، منو از دنياي تفسير و قضاوت و بررسي و تجزيه و تحليل و از اين قبيل بسوي خود كشانده و به زباني بمن ميگويد: آيا شما بني بشر، نميتوانيد بهمانگونه به جهان پيرامون ما بنگرييد كه ما به شما نگاه مي كنيم؟ در تمام مسير برگشت، به هرگوشه اي كه نگاه ميكردم، احساس ميكردم، موجوداتي ريز و درشت، با چشماني سرسبز و يا با عطرهاي دل انگيزشان، بمن خيره شده اند. برخي از آنها ميوه خودشان را بمن تعارف ميكردند، برخي ديگر، گل هايشان را. در اين ميان بوته تمشك مملو از وعده ” ولش “ بود. به خودم ميگويم: آيا من دارم آنها را نگاه مي كنم، يا آنها بمن؟ و در چنين حالتي اگر آن نويسنده يكبار ديگر به آن صحنه مي نگريست، آيا حقش نبود كه بنويسد: در رستوراني زيبا، كه نشانه اي بي نظير از توانائي انسان براي زيبا سازي محيط زندگي اش است، دختري مملو از طراوت بهاري، داشت فضاي رستوران را از وجود خود آكنده ميكرد. و در اين ميان، مردي كه در كنارش نشسته بود، فارغ از رعايت سن و سال ظاهري اش، مملو از حس زيباي دختر شده بود. و بدينسان دهانش حرفهايي را شكل ميداد كه بيشتر تكرار ساده لوحانه همه آن صداهائي بود كه در بيرون از آن رستوران و در راديو و تلوزيون جريان داشت، اما آنچه تمام وجودش را گرم كرده بود، حضور آن زيبا رو بود كه خود غنجه اي از هستي و هديه اي بهشتي بود. چنان محو دختر شده بودم كه علت حضور خودم در آن رستوران را فراموش كرده بودم آيا اينها جملات مناسب تري براي شرح حال آن رستوران نبود؟؟؟؟؟

وقتي داشتم از جنگل بسوي خانه ام مي آمدم، صداي شيهه اسبي، توجه ام رو جلب كرد. كره اسبي داشت با صدائي همجون تمنا، اسبهاي ديگر را فرامي خواند. آنها در محوطه اي ديگر در حال چرا و گاها جفتك اندازي بودند و اين كره اسب، اما به تنهائي در بخش ديگري قرار داشت كه دور تا دورش را با طنابي سفيد محصور كرده بودند. وقتي داشتم به كره اسب نگاه ميكردم، نگاهي بمن انداخت. گوشهايش را به اينطرف و آنطرف چرخانده و بالاخره تماماً در همان سوئي تيز كرد كه من داشتم بهش نگاه ميكردم. به آرامي به سويم آمده و وقتي نزديكم ايساد، نگاهم رو به چشمانش دوختم. بدون اينكه پلك بزنه، بمن نگاه ميكرد. انگار خجالت كشيد، چون سرش رو پايين آورده و خودش رو با علفهاي در فاصله مابين ما مشغول كرد. آنگاه دوباره سرش را بطرفم آورده و اينبار يكي دو قدم ديگه جلو آمد. احساس كردم كه يكي از اسبان مزرعه دورتر، با دقت تمام داره من و اونو نگاه ميكنه. كره اسب بهم نزديك تر شده و با تكان دادن سر، خواست واكنش مرا حدس بزنه. انگار داشت با من سلام و عليك مي كرد. يه مشت علف چيده و دستم را بطرفش دراز كردم. سرش رو نزديك كرد و علف رو با لبان قدرتمندش كشيد. وقتي يك قدم ديگه بمن نزديك شد، ديگه ميشد كه دستي به سرش كشيد. با بيني اش با دقت منو بو مي كشيد. انگار داشت منو شناسائي ميكرد. كماكان به هم نگاه ميكرديم و من گاه گاه نگاهم رو دزديده و به اسب ديگري نگاه ميكردم كه انگار مادر اين كره اسب بوده و حال با نگراني به اين صحنه خيره شده. دستم رو دراز كرده و پيشاني كره اسب رو نوازش كردم. آخ چه حالت زيبائي بود. انگار كودكي در آغوشت قرار گرفته و حال از گريه باز ايستاده باشد. بوي تن كره اسب، و بوي چمن اطراف تركيبي ايجاد كرده بود كه مرا به سرعتي بي نظير به عمق خاطراتي برد كه در دوران كودكي و در مسافرتهاي تابستاني ام به دهات دائي ام، در خود ثبت كرده بودم. انگار در اين لحظه در كنار طويله دائي ام هستم و دارم با ترس و لرز به كره اسبي نزديك مي شوم كه در آن زمان با قد و قواره من، همچون اسبي بزرگ نمايان مي شد. بوي ديگري نيز به اين تركيب اضافه شده بود. پشته بزرگي از شاخ و برگهاي هرس شده درختان، در گوشه اي قرار داشت و باران چند روز اخير، آنها را چنان نمور و بودار كرده بود كه انگار من دقيقاً در دهات دائي ام هستم. راستش براحتي نميتوانستم از اين صحنه دل بكنم. تا اينكه متوجه شدم، در كنار تمامي نگاههاي نگران ماديان و نگاه ملتمس كره اسب براي نوازش، نگاه متعجب ديگري نيز با دقت بمن خيره شده. پيره زني كه در فاصله اي دورتر در سمت ديگري از مزرعه در حال مرتب كردن باغچه اي بوده، بمن نگاه ميكرد. در اين وقت صبح، آنهم در اين منطقه كه همه به حضور اسب و گاو و اين چيزها عادت دارن، مكث و نگاه مشتاق من، شايد منشاء كنجكاوي او بوده باشد. دستي برايش تكان ميدهم. او نيز. آنگاه همه چيز به همان نظم و هارموني باز ميگردد كه بر زمين و كليت هستي حاكم است.

۲۱/۰۳/۱۳۸۱

من هم فوتبال رو مثل خيلي هاي ديگه با اشتياق نگاه ميكنم. هرچه باشه يكي از بهترين سالهاي زندگي ام رو با شور و شوق تمام و در حال فوتبال گذرانده ام. اگر چه فوتبال در خطه شمال در همان حدي مطرح نبوده كه مثلا در خوزستان، اما سعي و تلاش و آرزوها و خلاصه گذشتن از خيلي چيزهاي ديگه اين امكان رو برام ايجاد كرده بود كه بعنوان فوتباليست در سطح شهر شناخته شده باشم. ـ حالا فكر نكنيد كه مثلا عكسم رو همه جا ميزدند، نه بابا. در همان حدي كه خيلي از فوتبال دوستان و فوتباليستهاي محله هاي مختلف ما رو ميشناختند. ـ زمانيكه فوتباليست بودنمان خواست خودشو با تمايلات عدالت خواهانه و بعدها با آرزوهاي مبارزه جويانه قاطي كنه، از اين معجون تيم فوتبالي در اومد به سهم خود مطرح در سطح فوتبال رشت و برخي شهرهاي ديگه، و در سطح فعاليتهاي سياسي اجتماعي از آنهم مهمتر. در سال 53 تيم فوتبالي درست كرديم با نام ” مجاهد “ لباسي كه مي پوشيديم، كاملاً سياه بود و آرم روي سينه ما، خورشيد نيمه اي بود به رنگ زرد. وقتي تيم خودمون رو به هيئت فوتبال رشت معرفي كرديم، مرحوم محمد صومي، سرپرست فوتبال آنزمان رشت، گفت: بابا شما مگه ديوونه شده ايد؟ آخه اين چه اسمي است كه گذاشتيد؟ ما هم در جواب گفتيم، مگه ستارخان و باقرخان و خلاصه خيلي هاي ديگه كه براي مشروطه جنگيدند، به نام مجاهد معرفي نمي شن؟ خوب چه اشكالي داره؟ البته قضيه قابل طرح اينطوري بود. اما بهرحال سالها گوش كردن به راديوهايي مثل ميهن پرستان و راديو ملي و دنبال كردن اخباري درباره چه گوارا و يا از همه مهمتر شعار نويسي بعداز محاكمه گلسرخي و دانشيان و از اين قبيل، از ما موجوداتي ساخته بود كه فكر ميكرديم ميشه هرچيزي رو به تبليغي مناسب تبديل كرد. البته ناگفته نذارم كه ما آنوقتها مجاهدين رو صرفاً يه جريان طرفدار مبارزه مسلحانه ميدانستيم، و حتي گرايشات اسلامي عمومي آنها نيز مانعي نبود كه ما خودمان را با مبارزاتشان همسو ندانيم. از خصوصيات ويژه اين تيم يكي اين بود كه بدون استثناء از بازيكناني تشكيل ميشد كه ترجيح ميدادند عليرغم توانائي هاي قابل طرح، از عضويت در باشگاههاي رسمي سرباز زنند. دوم اينكه ميبايد بطور مداوم كتاب ميخواندند و روزهاي تمرين پيش از شروع آن، روي مسائل مختلف و اخبار و موضوعاتي كه در سطح دانشگاهها و غيره مطرح ميشد، صحبت كنيم. سوم اينكه ميبايد نمايشگر اخلاق مناسبي در زمين فوتبال باشيم. راستش بعداز مدت بسيار كوتاهي بسياري طرفدار تيم ما شده بودند. زمانيكه تيم ما مسابقه ميذاشت و يا در مسابقات محلات رشت بازي داشت، بسياري از بازاريان و حتي بسياري از مذهبيون طرفدار حجتيه كه يه جريان بسيار جاافتاده هم بودند، براي تماشا مي آمدند. حتي راسخي كه يكي از سردمداران حجتيه بود ـ بعدها زندانبان من بود!!! ـ با خواهش و تمنا خواست كه برادرش را در تيم ما جاي بديم. ما هم مخالفتي نداشتيم چون بهرحال بچه هاي خوبي بودند. بسياري از بازيكنان تيم ما براي تيم منتخب رشت انتخاب مي شدند. حتي داشتيم بازيكني مثل مهرداد هوشنگي كه جزء تيم استان گيلان بود و براي تمرينات تيم ملي هم انتخاب شده بود. البته بعدها شنيدم كه مهرداد در تصادف اتوبوس كشته شده و براي دفنش راه پيمائي بزرگي راه انداخته بودند. اين تيم ما، بعداز انقلاب تغيير نام داده و اينبار بطور علني تر، نام پرويز پويان را انتخاب كرد. و در مسابقات محلات رشت اول شد. تيم دومي كه براي نوجوانان ما درست كرده بوديم، بنام ميرزا كوچك جزء چهار تيم اول رشت شده بود. خلاصه در همه جا نام و نشان اين تيم به نحوي از انحاء باقي ماند. برخي از بازيكنان اين تيم، بخاطر گرايشات سياسي شان،‌ متواري شدند. يكي دوتا از بچه ها در جنگ كشته شدند. با اين همه در شهر رشت، تيم مجاهد نامي بود كه خيلي ها اونو مي شناختند. و اما آنچه كه در اين دوره و در حين بازي به چشم ميخوره، تاثيرات جالبي رو آدم ميذاره. مثلاً ميدانم كه بسياري از افراد متاثر از انگيزه هايي بسيار پيچيده طرفدار تيم هاي خاصي مي شوند. چه تاثير تاريخي علاقه مندي فوتبال دوستان ايراني به برزيل، با تركيب خاصي از بازي فردي و جمعي، و چه طرفداري از تيمهاي كشورهاي جهان سوم، متاثر از اعجابهايي كه اينجا و آنجا از خود بجاي گذاشته اند و يا حتي طرفداري از تيمهاي اروپاي شرقي كه بنحوي از انحاء تداوم همان مبارزه مسالمت آميزي قلمداد ميشد كه انگار قراره با جهان غرب پيش برده بشه. اينجا و آنجا در نوشته ها نيز در اين زمينه چيزهائي مي بينم. اما براي خودم بخش مهمي از اين انگيزه ها جاي خودش را خالي كرده. شايد عدم حضور تيم هلند تا حدودي روي اين مسئله نقش داشته. چون بهرحال ما مسابقات بازيكنان اين كشور رو بيشتر از ساير فوتباليستها مي بينيم و غربيها هم در اين زمينه سنگ تمام گذاشته و اين مسابقات رو به پرخرج ترين فعاليت ملي گرايانه تبديل مي كنند. عليرغم همه اين امورات، يك نكته ويژه اي در اين مسابقات بچشم ميخوره. درست بهمان گونه كه جامعه صنعتي با تلاش گسترده اي خودش را تا ده كوره هاي بسيار دورافتاده چين نيز ميخواهد گسترش دهد، در همين راستا نيز تلاش دارد، هر نوع فعاليت و حركت انساني را تا حد ممكن به ساختاري صنعتي ـ توليدي تبديل نمايد. امروزه فوتبال و فوتباليست در مجموع موضوع ويژه اي براي كسب درآمد است. در ساختارهاي اجتماعي براي هرفعاليت انسان جايي در نظر گرفته شده و فوتبال نيز از اين مجموعه خارج نيست. باشگاهها در اقصا نقاط دنيا در تلاش براي بدست آوردن مواد خام ارزان و تبديل آن به فراورده اي ويژه هستند. حال رونالدو باشد، ريوالدو باشد و يا حتي زيدان و امثالهم. متخصصيني در اين عرصه ها كار مي كنند كه واقعا در كار خود ماهر هستند. درست بهمان اندازه كه آنها عطش سيري ناپذير براي تهيه مواد خام دارند، بهمان اندازه مواد خام نيز مايل است خود را به قيمتي مناسب به فروش برساند. اگه در روزگاران قديم، در مدرسه مشاغلي همچون مهندس و دكتر و غيره مهم بودند، حال فوتباليست شدن نيز نه فقط آرزوي بزرگي است، بلكه راه و چاه خاص خودش را هم دارد. و بسياري از فوتباليستها حتي دست به دامن خيلي ها مي شوند كه بتوانند خودشان را به باشگاههاي اروپائي بفروشند.... در اين ميان وقتي به مسابقات فوتبال جام جهاني نگاه مي كنم، انگار دو جنبه از خصوصيت اين ورزش جلوي چشم مي آيد: رقابتي كه بين فوتبال صنعتي شده با فوتبال نيمه صنعتي و يا مطلقا غير صنعتي در جريان است، دوم خصوصيات بازيگران در اين دو جبهه. و حتي بجاي خود تماشاگران نيز. در اروپا و تا جائيكه من به فوتبال هلند نگاه ميكنم، تماشاگران فوتبال هرروز كه ميگذره بخش بزرگتري از عناصر تحتاني جامعه رو به خودش جلب ميكنه. با قوطي هاي آبجو در دست به مسابقات ميروند و باخت و برد برايشان مطرح نيست و بهرحال صحنه تبديل به درگيري با پليس مي شود. در كشورهاي آسيائي اما هنوز قضيه بدين صورت نيست. هرچند در جوامعي مثل كشور ايران، گاها اين نيرو بخودي خود تبديل ميشود به نيروئي ضد حكومت و با شعارهايي كه صرفاً براي طرح در همان روز از گلوها خارج ميشوند. بهرحال بي دليل نبوده كه فيفا فوتبال رو به آسيا آورده تا بهرحال از اين بازار آكتيو و بالقوه هم استافاده كنه. اگرچه ميشه در نظر گرفت كه در اوضاع بغرنج جابجائي هاي جديدي كه در چهره سياستمداران جهاني و در راستاي نظم مورد علاقه زور و اسلحه و جنگ پيش برده ميشه، شايد اينگونه اعمال ريسك هاي ويژه اي همراه خودش داشته باشه. از همه اينها بگذريم. قصد من بهرحال تفسير اين قضايا نيست. فقط مايل بوديم اين نكته را خاطر نشان كنم كه چطور احساسم مرا بسوي آن تيم هائي سوق ميده كه فوتبالشان نه اينكه نشانه سازمانيافتگي سرمايه دارانه بر تيم و بازيكنان باشد، بلكه عمدتاً اشتياق خودشان در بازي انگيزه تمام تلاش شان هست. تيم هائي مثل ژاپن، كره و يا برخي از تيم هاي آفريقائي كه هر قدم پيروزي شان، مردم رو به خيابانها ميريزه.. راستي يا يادم نرفته يه نكته ديگر رو مطرح كنم: شما در اين مسابقات هيچ تيمي رو ديده ايد كه مثل بازي تيم ملي ايران، طرفدادرانش در دو جبهه و در مقابل هم بوده باشن؟ طرفداران موافق و مخالف رژيم حكومتي كه بر سر كار هست؟؟؟؟؟ از غلط هاي احتمالي پوزش مي خواهم. بايد براي كاري برم. بعدا اينها رو اديت خواهم كرد. اميدوارم تا آن موقع هيچ كس ـ منظورم در بين همان دو سه تا آشنايان !! ـ اين نوشته رو نخونه. شايد بگين: خوب نده به بلاگر. اين ديگه معضل ديگري است. چون بعداً به احتمال قريب به يقين از انتقالش صرف نظر خواهم كرد. گرفتاري است ديگه چه ميشه كرد.

۱۸/۰۳/۱۳۸۱

تو اين فكر بودم كه يه چند روزي برم پيش دوستانم در آمستردام و هارلم و خلاصه يكي دوتاي ديگه از شهرهاي هلند. در همين رابطه ميخواستم بنويسم كه ممكنه يكي دوروزي توي اين وبلاگ چيزي ننويسم. ـ بيچاره اون خوانندگاني كه در اين چند روز مطلبي براشان نوشته نميشد، چه گرفتاريها كه دچارش نمي شدند!!! ـ بعدش بخودم گفتم: مرد مومن! مگه داري ميري ابرقو؟ تو اين ولايت غريب غرب، تو هرخونه اي و سر هر گذري امكاني و دستگاهي هست كه بخواي چيزي بنويسي. ديگه اين ننه من غريبم ها چيست؟ بيا و صاف و پوست كنده بگو كه اساساً اين نگارش و اين عادت و سرگرمي بزرگسالانه را كاري عبث و بيخود ميدوني و بهمين دليل از اين فرصتها استفاده كرده و ننوشتن رو توجيه مي كني. البته اگه صادق تر از اين باشم، عادت ديگه اي هم در كنارش هست، و آنهم خواندن است. حالا وبلاگ رو ميذارم كنار، ولي ميرم يكي از سايت ها رو باز ميكنم. اونو ميذارم كنار، ميرم كتابي رو ورميدارم. از اون كه ميگذرم، ميرم تلوزيون روشن ميكنم. و اين تلوزيون هم كه براي هرنوع كرنش سليقه اي، حرف و حديثي داره. از مباحثه و راز بقا و خبر و كشت و كشتار گرفته، تا شو و فيلم و موسيقي و اينها. از اين بدتر اينكه حتي همه اينها رو بشكل مباحث روشنفكري هم ميشه دنبال كرد. باز از اين كه ميگذري، يه گرفتاري ديگه مياد سراغت، اينكه خودت رو جر بدي كه مثلا روي موضوعي معين فكر كرده و اونو بنويسي و بعد هزارتا وسواس بياد سراغت كه اين نوشته چيه و تو اصلا چرا اونو نوشتي.... راستش تنها راهي كه اينجور موقع ها به ذهنم ميرسه اينه كه به جنگلي نزديك خونه ام ميرم براي پياده روي. البته در آنجا همان موضوعي به سراغم نمياد كه به ذهن آقا رضا رسيده بود كه انگار دستشون نمك نداره و از اين حرفها. راستش موضوع نمك رو من خيلي پيشتر از اينها حل كرده ام. ميدونم كه نمك بدنم بنيادا كم هست. نه اينكه آزمايش خاصي كرده باشم. بلكه از زاويه ديگري متوجه اش شدم. مثلاً وقتي اينطرف و آنطرف ميرم، احساس ميكنم كه نه تنها همه رو نمكين مي بينم، حتي گاهي اين موجودات با نمك چنان منو از خود بيخود ميكنند كه دلم ميخواد به اين بلورهاي نمكين خوش تركيب مدام ليس بزنم. اينگونه بوده كه حس كردم، حتماً نمك بدنم كمه كه اينقدر كشته مرده نمك دارهاش هستم. بگذريم. روزگاري تو اين فكر بودم كه ديدن بموقع و مناسب همه آنچيزهائي كه پيرامون ما جريان داره، آنچنان شوري ايجاد ميكنه كه ديگه وقتي براي تفسير و تعبيرش باقي نميذاره. البته يكي از دوستان من نظر ديگه اي داشت. اون ميگفت: طرف، تو يه جوري به اين و آن نگاه ميكني كه حقشونه بيان بزنن تو گوشت و بهت بگن: مرديكه خجالت نمي كشي!!!! با اينهمه در مقايسه با يكي ديگه از دوستان مشترك كه در همان زمان در مسكو داشت رشته كارگرداني سينما رو دنبال ميكرد، ما فرشته اي تمام عيار بوديم. اين بابا كه در هركدام از روابطي كه قرار ميگرفت، طرف باردار ميشد. گاهي حتي بهش ميگفتيم، بابا كنار درخت وانستا، ميترسيم اونو هم باردار كني. اين دوست ما چنان به اطراف و اكناف نگاه ميكرد كه واقعا ما خودمان از خجالت سرخ ميشديم.... بهرحال وقتي به تمام اين بازي نگارش و خواندن و اينها نگاه كردم، به اين نتيجه رسيدم كه درست مثل خيلي از اين تاركين دنيا، از دست اين وسائل در برم و سر به كوه و كمن بزنم. البته مايه ما نمي كشه كه مثلا به هيماليا بريم و بالاي كوه، آب نبات گرايش معيني رو ليس بزنيم. ولي جدا دلم ميخواست برم طرفهاي آمستردام و خصوصا محله اي كه بقول يكي از دوستان: محله بدنام و آنجاها يه گشتي بزنم. خوبي اين گشت و گذار در اين نيست كه انسانهائي رو پشت ويترين مي بيني. بلكه برعكس ديد زدن آن افرادي جالب است كه خود به اين ويترين ها نگاه ميكنند و احياناً تبديل به مشترياني ميشن. جالبت ترين بخش اين نگاه كردنها آن قسمتي است كه زنان و دختران براي چنين گشت و گذاري به اين محله ميان. اين افراد كه در ذهن خودشون، خود رو متفاوت از آن پشت ويتريني ها مي بينند، گاها متوجه نمي شن كه چه شجاعتي ميخواد اونم در چنين جامعه اي به خودفروشي دست زدن. خلاصه دنياي غريبي است. ياد شعر كسرائي مي افتم كه ميگفت: جنگلي هستي تو اي انسان. ... و البته نه سرسبز و آزاده، كه سرگرم و وحشي رو بايد بعنوان صفت نام برد. چون نگاهي عميق به انسانهاي دور و بر، نشون ميده كه چه شلغم و شوربايي در حول و حوش ما، از فاصله يكمتري گرفته تا هزاران كيلومتري جريان داره. آنوقت فكر نميكنيد كه كار بي خودي است نشستن پشت كامپيوتر و اين هزاليات رو نوشتن و يا چنين نوشته هايي رو خوندن و از ديدن مستقيم انسانهاي ديگه محروم ماندن؟؟؟

۱۵/۰۳/۱۳۸۱

غروب وقتي به خونه ام برگشتم، ديدم كه نامه اي از يكي از دوستان وبلاگيست دارم. در جواب نامه اش، ميلي براش نوشتم ـ حالا يكي نيست بما بگه، تفاوت ميل و نامه چي هست؟؟؟؟!!!! – بهرحال در آنجا اشاره اي كرده بودم به اينكه سالهائي پيشتر در حال نوشتن چيزي بودم كه يهو متوجه شدم، مگسي با هزاران سلول جمع شده در چشمش، داره بمن نگاه ميكنه. و وقتي متوجه شد كه من مسحور رفتار و اعمالش شده ام، احساسي از امنيت بهش دست داده و شروع به نظافت بالها و دست و پايش كرد. و وقتي مجددا نگاهمان به هم افتاد، احساس كردم كه الان داره تو ذهنش ميگه: اين بابا چيكار داره ميكنه.... حالا جالب اينجاست كه در همين لحظه، يه مگس درست روي دهنه ميكروفون نشسته و عليرغم اينكه يه چندباري هم از جاش پريد و رفت، بازم به اونجا برگشته و زل زده به سوراخهاي ريز توي ميكروفون... حتماً اين يكي داره ميگه: جل الخالق، اين بشر عجب چيزهائي درست ميكنه. اونوقت اگه احيانا كسي از دوستان از بلندگوي كامپيوترهاشون، صداي آرام وزوز بشنوند شايد فكر كنند كه من دارم اونا رو دست ميندازم. ديگه نميدونند كه مگس خانگي من، داره از طريق اينتر نت به مگسهاي ساير بلاد، پيامهاي ويژه ميده. چي ميدونم. شايد داره از كارهائي كه ما بني بشر انجام ميديم، براي اوناي ديگه جُك تعريف ميكنه.... **** امروز اتفاق عجيبي افتاد. بعداز اينكه ميل مربوطه رو ارسال كرده بودم، يهو اينترنتم قطع شد. وقتي كه داشتم شام ميخوردم، متوجه شدم كه اصلاً خط كابلم قطعه. چون تلوزيونم هم برنامه نداشت. در اين چند ساعتي كه هيچ برنامه اي پخش نميشد، بسياري از همسايه هام كه در طبقات ديگه ساختمان ما زندگي مي كنند، اومده بودن رو بالكن. با خيلي ها ميشد سلام و عليكي هم كرد. اين از آن موارد كاملاً ويژه است كه ممكنه هر چند هزار سال يكبار رخ بده. چون، مردم اينجا چنان به صدا و وزوز تلوزيون عادت دارن كه اصلاً يك دقه هم بيرون نمي يان. خصوصاً از ساعت شش بعدازظهر به بعد. مجتمع اي كه من درش زندگي ميكنم، درست مثل خانه سالمندان هست. بيشترشون پير و پاتال هستند و وقتي هم كه بمن برخورد ميكنند انگار من دارم بطور مستقيم، از حق بازنشستگي اونا زندگي مي كنم. اگر چه در مجموع رابطه مان با خوش و بش پيش ميره، اما بيچاره ها همه اش فكر ميكنند كه سرشون داره كلاه ميره. بگذريم. داشتم ميگفتم. تو همين فاصله قطع برنامه ها، سه رديف از همسايه هاي همطبقه من، رو بالكن ازم پرسيدن كه آيا تلوزيونشون خراب شده يا اينكه اشكالي از فرستنده پيش اومده؟ و بنده هم همچون فردي كاملاً كارآمد، بهشان اطلاع دادم كه اشكال از تلوزيون نيست و از اين حرفها.... براستي اگه اين برنامه ها تا چند روز همينطور قطع باشن، فكر ميكنيد چه اتفاقي رخ ميده؟ من فكر ميكنم كه تعداد مراجعات به دكتر و تقاضا براي قرص خواب و ناراحتي و نگراني و از اين حرفها زياد خواهد شد. آنها شايد در ذهن خود هيچ ايده خاصي نداشته باشن، اما بهرحال فكر ميكنم كه نميتوانند متوجه شون كه چقدر به مصرف صوت و امواج عادت كرده اند. و در كنارش به اين نكته كه بشينن و ببينند كه چگونه ديگران براشون فكر مي كنند و .... و اما، همسايه سمت چپي من از اين هم باحال تر هست. اون تنها فرد جوان در طبقه ماست. دختري است 25 ساله و پرستار. تابستان سال گذشته كه از دوست پسرش جدا شده بود، حال بسيار بدي داشت. بارها پيش مي آمد كه رو بالكن با هم صحبت ميكرديم. يه روز ديدم كه كتابي تو دستش هست. اونو بمن نشون داد. چيزي بود تو مايه هاي آئين دوست يابي و اينكه چطور ميشه با مردي و يا با زني دوست شد و از اين حرفها... دختر ساده اي است. كارش رو كاملاً علي السويه انجام ميده. نه آرزوي ترقي و كسب مقامي بالاتر داره، و نه حتي يكساعت هم از كارش غيبت ميكنه. بالاخره دوست پسري پيدا كرد. دوستش صاحب يه رستوران هست. و بدينسان، بيشتر غروبها اون تنها تو خونه هست. امشب اومد سراغم و ميگه: تو نميدوني چه بلائي سر اين تلوزيونها اومده؟ ميگم: چيزي نيست تا چند ساعت ديگه درست ميشه. و بعدش ميگم: ميخوام مثل تابستون آهنگ بذارم و باهاش حال كنيم. خنده اي كرد و رفت روي صندلي اش نشست. ساعت حدود نه شب است. البته هوا هنوز روشن و خورشيد تقريبا داره بار بنديلش رو مي بنده و ميره. وقتي يك موزيك ملايم گذاشتم كه با تكنوازي فلوت هست و برخي از آهنگهاي معروف رو با فلوت ميزنه، يهو متوجه شدم كه در جاجاي بالكنش، شمع روشن كرده و گذاشته و خودش درست در وسط اين معركه نشسته. خودتون ميتونين حدس بزنيد كه چه حالي به آدم دست ميده. خصوصاً زماني كه هنر براي مردم رو بكار مي بريم. يعني موزيك رو آنقدر بلند گذاشته بودم كه شايد كلاغها و موشها هم ميتونستند در تمام محوطه حول و حوش مجتمع ما صدا رو بشنون. و اما انگيزه من، حسي بود كه منو به شوق آورده بود. تجسم دختري جوان كه از زندگي خود راضي است و حال ميخواهد با صداي ملايم موسيقي خانه ام، براي خود فضائي عاشقانه بسازد... پس نبايد با جنباندن دهان، سكوت زيباي او را شكست. و من با زحمت زياد زيپ دهانم رو محكم نگه ميدارم. تا آن لحظه اي كه دوست پسرش هم ميرسد و با هم سلام وعليكي كرده و از هم جدا ميشيم. **** درست همين روزها بود، سال 98 كه ناتاشا برام زنگ زد: - الو، كمال، ” پريوت “ ـ سلامي خودماني به زبان روسي. چطوري؟ - بد نيستم ناتاشينكا. تو چطوري؟ ـ اين ناتاشينكا هم در روسي ميشه: عزيزكم، ناتاشا!!! ـ - ببين، برام مسئله اي پيش اومده كه به كمك تو احتياج دارم. - خوب، بگو. اگه از دست من كاري ساخته باشه، تو كه ميدوني، من دريغ نخواهم كرد. - نه، تلفني نميتونم بگم. بايد بيام اونجا. باش همونجا صحبت ميكنيم. حدود بيست دقيقه بعد، سروكله اش پيدا ميشه. يورا پسرك يازده ساله لنا هم باهاش هست. لنا زني است كه به همراه دختر و پسرش و مردي كه مثل دوست پسرش بوده، براي پناهندگي به هلند آمده و حال نه تنها جواب رد گرفته اند، بلكه هر لحظه ممكن است كه اونا رو به فرودگاه برده و سوار هواپيما كرده و به روسيه بفرستند. من جلوي در آپارتمانم، منتظرشون بودم. با هم وارد ميشيم. از يورا در مورد مادرش مي پرسم. خنده ناروشني ميكنه و با حالت سوال به ناتاشا نگاه ميكنه. بعد فقط ميگه كه: خاله ناتاشا برات توضيح ميده. ناتاشا شروع به صحبت ميكنه: امروز صبح پليس مياد تو اتاق اينها و ازشون ميخواد كه وسائلشون رو جمع كنند. حدود ساعت شش صبح. وقتي اونا مي پرسند: چرا اين وقت صبح؟ پليس اظهار بي اطلاعي ميكنه و فقط ميگه: بما گفتن كه شما قراره به كمپي ديگه منتقل بشين. اونا هم وسائلشونو جمع ميكنند و خلاصه بعداز دوساعت و نيم، يهو متوجه ميشن كه اونا رو آورده اند تو فرودگاه آمستردام. در آنجا امورات بي پرده تر دنبال ميشه و تعدادي پليس اونا رو دوره ميكنن. لنا شروع به گريه و زاري ميكنه و ميخواد از اين طريق توجه مردم رو جلب كنه. اما بيش از نگاههاي متعجب، هيچ چيز ديگه اي نصيبش نميشه. اونا رو از بخش كنترل پاسپورت و اينها هم ميگذرانند و حالا ديگه تو ترانزيت نشسته اند تا احياناً با پرواز مناسبي به مقصد روسيه ديپورت بشن. لنا و يورا با ايما و اشاره به توافقي ميرسن. يورا به يكي از پليسها ميگه كه بايد بره توالت و ازش راه توالت رو مي پرسه. پليس هم بهش نشون ميده و اون ميره طرف توالت. اما در يك لحظه استثنائي، از مسيري كه چك پليس هست، گذشته و توي سالن خودشو تو جمعيت گم و گور ميكنه. تو اين فاصله پليسها سعي ميكنند كه اونو پيدا كنند. و اون بجاي اينكه مثلا بره طرف اتوبوس و يا قطاري كه از زير فرودگاه رد ميشه، ميره تو پاركينگ و از يكي از ماشينهائي كه داره ميره بيرون، خواهش ميكنه كه اونو تا اولين شهر سرراه برسونند. خلاصه مياد تا آمستردام و بعدش قطار سوار شده و مياد پيش من... ناتاشا حرفشو در اين لحظه قطع كرده و خودش ميره سروقت يخچال و يه كولا براي خودش و يكي هم براي يورا مياره. در يك لحظه احساس ميكنم كه اين بچه در اين سن و سال درگير چه ماجرائي شده و چه بازيهائي بايد راه بندازه تا بتونه بمثابه حق انساني خود براي زندگي، در اين كشور بمونه. ناتاشا ادامه ميده: بعداز اينكه اين وضعيت پيش اومد، لنا شروع به جيغ و داد و بيداد كرده و اينكه پسرمو اگه بگيرن ميكشن و من بدون پسرم نميرم و خلاصه، پليسها اونو مجددا برميگردونن به سالن عمومي. در همين موقع يكي از خارجي هائي كه براي پيشواز خانواده اش آمده بود، وقتي از ماجرا اطلاع پيدا ميكنه، به يكي از مراكز حمايت از حقوق پناهندگان زنگ زده و اونا رو با خبر ميكنه. اونا هم سريعاً به شعبه خودشون در فرودگاه تلفن زده و خلاصه گند قضيه به گونه اي در مياد كه، پليسها در واقع حق نداشتن بدون اطلاع وكيل مدافع اين خانواده و بدون اينكه ابتدا يكماه و بعدش بيست وچهار ساعت به اونا مهلت بدن، اونا رو از كشور اخراج كنند. حالا برگشت مجدد آنها به كمپ يكطرف، خراب شدن حال لنا يكطرف. پليس تمام آدرسهائي رو كه از دوستان لنا داشته، جمع و جور كرده و عكسي هم از يورا به تلوزيونهاي چند استان ميفرسته و به تمام كيوسكهاي پليس نصب ميكنه كه اگه اين بچه رو كسي ديد، به پليس اطلاع بده. و اينطور وانمود كردند كه انگار اين بچه چندروزي است كه گم شده. خلاصه خواسته ناتاشا اين بود كه يورا چند روزي پيش من بمونه. از آنجائي كه هيچ اطلاع مشخصي وجود نداشت كه من با لنا آشنائي دارم، لذا امكان پيدا كردن اون تو خونه من و تكميل كردن خانواده و احتمالا اخراج كردن اونا، بسيار كم خواهد بود. اين كار براي من اصلا مسئله اي نبود. اما شرط ما اين بود كه يورا در تمام وقت توي خونه بمونه و اصلا بيرون نياد. مگر زماني كه من اونو با ماشين به جائي ببرم. در اين دوره زنداني شدن اين پسرك در خانه ام، او هرروز گوشه اي از چشم اندازهاي بيرون بالكنم را توي كامپيوتر نقاشي ميكرد. در اين فاصله بارها شد كه دوتائي با هم غذا درست كرده و براحتي تونستيم طوري رابطه مون رو سازمان بديم كه انگار سالها بوده كه با هم زندگي مي كرديم. خلاصه انگار نه انگار كه ممكنه هرزمان به سراغش بيان و اونو و يا منو دستگير كنن. همسايه هايم كه خودم به اندازه كافي براشون عجيب و غريب هستم، با سوالاتي سعي كردند كه بالاخره بفهمند كه اين بچه كيست. من گفتم كه برادر زاده ام هست و از آنجائي كه آنها نمي تونستند فرق زبان روسي و فارسي رو به خوبي متوجه بشن، زياد مته به خشخاش نذاشتن. بعداز يكهفته، لنا با وكيلي جديد، پرونده تقاضاي پناهندگي اش رو مجددا فعال كرد. و وقتي اوضاع در مجموع كاملاً مشخص و منظم شد، از طريق يكي از دوستان ايراني اش در كمپ، بمن زنگ زده و اطلاع داد كه اوضاع مناسب است. ناگفته نذارم كه پليس نه تنها يكبار به خانه ناتاشا رفته و همه جا رو زير و رو كرد، بلكه اونو تهديد كرد كه اگه اطلاع داشته و به پليس نگه، بعدها ميشه اونو تحت تعقيب جنائي قرار داد. وكيل لنا متوجه شد كه تمام برنامه اي كه پليس پيش برده بود، كاري بود غيرقانوني و اونا بدينوسيله ميخواستند مراكز مختلف رو در برابر عمل انجام شده قرار بدن و اعلام كنند كه اين خانواده خودش كمپ رو ترك كرده و احتمالا به كشور خودش برگشته. اين خانواده، هنوز و در مجموع بعداز هفت سال، جواب نگرفته اند و اگر چه يورا و خواهرش اوليا، دارن درس مي خونن و لنا هم توي يه مزرعه بطور سياه – غيرقانوني - كار ميكنه، با اينهمه هنوز هم احتمال اخراج همچون شمشير داموكلس بالاي سر اين خانواده هست. يادگارهاي يورا كه نقاشي هايش بوده در كامپيوتر من، متاسفانه با يورش ويروسها و آسيب كامپيوترم، و با فرمات آنها، از بين رفت. براي من آن نقاشي ها، از هركار هنري ديگري روي زمين با ارزش تر بودند. اثري هنري از نوجواني كه زندانش را به دلخواه و داوطلبانه و براي حمايت از مادر و خواهرش انتخاب كرده بود.

۱۳/۰۳/۱۳۸۱

عشق و باقلاقاتوق!!! ديروز بود يا دو روز پيش، نميدونم، تو يكي از وبلاگها ديدم كه نويسنده سوال: عشق چيست؟ رو پيش رويش گذاشته و خواسته آنرا تعريف كنه. من اصلاً عشق رو نمي فهمم. يعني اصلاً موضوعي فهميدني نيست كه بشه اونو در قالب وسائل فهميدني، همچون كلمه و اينها وارد كرد. شايد بشه برخي واكنشهايي رو مثال آورد كه نمود و نشان حضور عشق است. بهمين جهت فكر كردم كه بد نيست يكي از اين حالات رو براتون بنويسم. من سخت علاقه مند به آشپزي هستم. كاري است خارق العاده. در زمان آشپزي احساس مي كنم كه دارم يه كار هنري رو سروسامون ميدم. بالاخص زماني كه فكر ميكنم، قراره اين كار هنري رو به كسي ديگه هم عرضه كنم. صبح كه از خواب پاشدم، در كنار همه كارهايي كه به تهيه قهوه و چاي و اينها برميگرده، مقداري ” پاچ باقلا “ – باقلي مخصوص براي باقلي قاتوق ـ رو تو آب گذاشتم كه خيس بخوره. شايد دوست عزيزم گيله مرد، توي آن شمال كاليفرنيايش، باقلي تازه رو ميتونه عمل بياره و يا تهيه كنه. ميدونم كه ريحان دختر شمالي نيز، ميتونه براحتي اونو تو بازارهاي شمال تهيه كنه. اما براي ما در اينجا ـ منظورم هلند هست ـ تهيه باقلي تر و تازه، مشكله و ما ترجيحاً براي تهيه باقلي قاتوق، از باقلي خشك استفاده مي كنيم. ساعت حدود نه شب بود كه من شروع كردم به پوست گرفتن باقلي ها كه ديگه حسابي خيس خورده بودند. تصور مبهمي داشتم كه شايد كسي به ديدارم بياد. اون!!! گفته بود كه اگه خواستي با غذا ازم پذيرائي كني، حتماً سعي كن كه غذائي رشتي درست كني. و حال من، دانه هاي باقلي رو يكي يكي دارم پوست ميگيرم. از پوست گرفتن باقلي هميشه خوشم مي اومد. زماني كه هنوز كودك و يا نوجوان بودم، هميشه با مادرم در كار پوست گرفتن باقلي كمك ميكردم. كار خاصي است و مهارت خاصي هم ميخواد. يه مشت باقلي رو تو يه دست ميگيري، يكي يكي در دو انگشت همان مشت قرار ميدي، و آنگاه با ناخن شست دست ديگه، شروع به كندن پوستش ميكني و پوست گرفته اش رو، آنهم وقتي كه گوشه باقلي رو گرفته اي، در دست ديگه جمع ميكني. موزيك متن اين كارم، برنامه اي بود كه به مناسبت پنجاهمين سال سلطنت ملكه انگليس در محوطه قصر محل زندگي اش برگزار كردند. برنامه اي از موسيقي كلاسيك بود در زمينه هاي مختلف. وقتي داشتم به خواننده اپرا نگاه ميكردم كه داشت با صدايي بي نظير از عشق و دلدادگي كارمن حكايت ميكرد، تمام وجودم از اين احساس پر بود كه همه اين دانه هاي باقلي، فردا در شكل و شمايل باقلي قاتوق، روي پلوي معشوق قرار ميگيره، و معشوق نيز با چهره اي گشاده، در حالي كه از مزه اش تعريف ميكنه، آنرا به درون خود ميبره. تمام احساس من كه با هردانه باقلي عجين شده، بخشي از وجودش خواهد شد... خواننده ديگري، فيگارو رو ميخونه و من مشتي ديگر از باقلي رو برميدارم... باقلي جمع شده در مشت ديگرم را زماني خالي ميكنم كه خوانندگان ديگري دارن از عشق و دلدادگي حكايت مي كنند. در تمام اين مدت، تنها چيزي كه در ذهنم جا باز نميكنه، آمدن و يا نيامدن موضوع عشق من هست. ـ من كلمه معشوق رو درست نميدونم. احساس ميكنم، معشوق، انگار موجود بي جاني است و خود همزمان عاشق نيست. حال اينكه موضوع عشق، موجود زنده اي است كه بين من و اون ميتونه عشق جان بگيره.... باقلي قاتوق درست نشد. اما عشق شكل گرفت. همه دانه هاي باقلي، بطور بالقوه در خود احساس عاشقانه ام را ذخيره كرده اند تا عشق را در زماني ديگر و آنگونه كه مناسب اوست، در دهانش به مزه اي دلپذير تبديل كنند....

آيا زمانيكه به سراغ وبلاگ ميرويم، از خودمان سوال مي كنيم، دنبال چي هستيم؟ نميدانم براي ساير افراد اين موضوع چگونه حالتي دارد. وقتي بطور مثال كامپيوترم را روشن مي كنم و صفحه سرور رو باز ميكنم، در ليست جنبي آن، اسامي سايتهائي قرار دارد كه گاهاً به آنها مراجعه ميكنم. هماني رو ميگم كه به عنوان فاوريت ازش نام مي بريم. درون اين مجموعه، دو فايل مختلف ساخته ام كه يكي را وبلاگهاي انتخابي نام گذاري كرده ام، و ديگري را وبلاگهاي جديد. در فاصله معيني برخي از اين وبلاگها رو بطور آزمايشي در آنجا ميذارم. بقولي ميشه گفت كه مثل قرنطينه هست. نه به اين مفهوم كه نسبت به نگارش سايرين نظر خاصي داشته باشم. تنها معيار انتخاب براي من، ملودي نگارش نويسنده مربوطه هست كه به خودم ميگم: اين به گروه خونم ميخوره. فقط همين. شايد همين اسامي پس از دوره اي كنار گذاشته ميشن. با اينهمه اين سوال كماكان در ذهنم هست كه براستي چرا به سراغ وبلاگها مي ريم؟ آيا انتظار شنيدن خبري دست اول رو داريم؟ آيا ادامه مباحثه معيني و اينكه بالاخره طرفين اين مباحثه ها كارشون به كجا ميكشه و يا كشيده، مسئله مون هست؟ آيا چگونگي رنگاميزي خاصي كه برخي ها در كارهاي نگارشي خودشون مورد استفاده قرار ميدن، نيازمان هست؟... من نميدانم. اما آنچه كه متعاقباً به سراغم مياد، از اين هم بدتر هست. چون خودم را در موضع آن خواننده مفروض قرار ميدم و آنگاه براي سليقه اي مفروض، نوشته اي مفروض رو تو ذهنم سرهم ميكنم. يك احساس عموم اينطور بوده كه فكر ميكنم ـ و برخي ها نيز اينو گوشزد مي كنن ـ كه نوشته هاي طولاني و مباحثي پيچيده رو كسي نمي خونه. يا اگر احياناً هم مورد توجه واقع بشه، عمدتاً يكي دوتائي بيشتر نخواهند بود. از سويي هستند دوستاني كه ميگن، ما براي همان يكي دو نفر مي نويسيم و اشكالي نداره. براي ما خواننده هاي بيشتر مهم نيست. خوب، اين حرف بدي نيست. اما، به اين چرا هم بايد انديشيد: كه چرا بقيه نمي خوانند؟ و آيا آن بقيه خودبخود در ذهن و نگارش ما تاثير نخواهند گذاشت؟ نوشتن در مفهومي عام، مباحثه اي با خود هست. حال در تصويري كه بصورت يك حادثه ويا يك مجموعه داستاني به ذهن ميرسه. و يا در حالتي از مباحثه ي معين روي موضوع معين. با اينهمه مخاطبي رو زير نظر داره. در واقع نوشتن، انديشيدن به صداي بلند است. و حضور گوش در صحنه، شرطي پذيرفته شده در وجه بالقوه اش مي باشد. اما در وبلاگ نوشتن، همه اين خصوصيات را تحت تاثير خودش ميگيرد. افراد مختلف موضوعات مختلف رو امتحان كرده اند. از نوشتن داستان گرفته تا روزنوشته هايي در مورد همه چيز و هيچ چيز. اما هرروز در برابر تصميمي روبرو هستيم. ديگه حتي از آقاي اسپاك هم كاري ساخته نيست كه مثلاً به آقاي قاسمي انرژي بدهد. چون گاهاً تمام اين كار بشدت مسخره جلوه ميكنه. چون خودم نميدانم چرا به وبلاگ سر ميزنم، خودبخود به اين سوال برخورد ميكنم كه آن مراجعه كننده مفروض، ميبايد با چه چيزي روبرو شود كه باز هم به اين وبلاگ مراجعه كند. و بعداز مدتي، ما همچون عمله اي در ميآييم كه كار معيني را انجام ميدهيم و در دنياي فرضيات خود، خواننده مفروضي را متصور مي شويم و با هاش مباحثه ميكنيم و يا سعي ميكنيم كه برايش حرفهاي معيني بزنيم. و وقتي به اين پانوراما نگاه مي كنيم، سخت حيرت مي كنيم كه براستي قلم ما در اين مجموعه چرا در دستمان بوده و كدام سوي اين پانوراما را نشانه گرفته بود؟ و اصلاً ضرورت وجودي اين پانوراما براي چيست؟ آيا هستي و حيات انساني بدون تصوير كردن روزمره گي هاي خود، وجود خارجي نداشته؟؟؟؟؟ مرا ببخشيد!! من با سوالات زيادي روبرو هستم. اميدوارم كه بيماري سوال زدگي من قابل درك باشد. بهرحال اين حالت بهتر از داشتن جواب و يا دنبال جواب بودن است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?