کلَ‌گپ

۰۴/۰۷/۱۳۸۲

يكي از دوستانم ديروز اين طنز رو برام فرستاد. وي هراز گاهي بعضي عكس ها و يا نكات جالب رو در اينترنت مي بينه و يا احياناً دوستان ديگري اونو پيدا مي كنند، براي من هم يه نسخه اي مي فرسته. من امروز برگردان يكي از اين نوشته ها رو كه به زبان انگليسي است در اينجا مي نويسم. اين فضا سازي خالي از لطف نيست. ميدونيد چرا سكرترم رو اخراج كردم؟ صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم ژانت بهم گفت: ” صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك!“ از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود. تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زده و اومد تو و گفت:” ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!“ ” خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم.“ براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشه گي براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم. وقتي داشتيم برمي گشتيم، ژانت رو به من كرده و گفت:” ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟“ در جواب گفتم: ” آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه.“ اونم در جواب گفت:” پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.“ وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش:” ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد تو يه جاي گرم و نرم يه خورده استراحت كنم.“ ”خواهش مي كنم“ در جواب بهش گفتم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارك “ رو مي خوندند. ... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!

۰۲/۰۷/۱۳۸۲

راستي در زمان سخنراني جورج بوش، مشاور امنيتي اش آن خانوم سياه پوست چرا گوشي به گوش داشت؟ آيا حرفهاي بوش رو داشت از طريق مترجم گوش ميداد يا اينكه ترجيح داده بود يه برنامه راديوئي رو گوش بده؟ هرچه باشه اين هم از آن ريزهائي بوده كه بيچاره ها بدون اينكه خودشون متوجه بشن، از دستشون در ميره. شايد هم داشته به سخنراني يكي ديگه گوش ميداده؟ هموني كه ممكنه نوشته بوش رو هم تهيه كرده...

فرزندان زمين

وقتي از خواب بيدار شدم، هنوز هوا تاريك بود. انگار انبان خوابم به انتهايش رسيده بود. نه اينكه بگويم سرحال بودم و قبراق؛ اما هرچه بود، ديگر اثري از تمايل بخواب در من نبود. وقتي به اتاق نشيمن رفتم، ديدم ساعت هنوز چيزي بين پنج و شش رو نشون ميده ـ من تو خونه ام ساعتي دارم كه طرح گلي روي آن هست و عقربه هايش بدون اينكه به سمت معيني اشاره داشته باشند زمان را در مفهومي عام نشان ميدهند. مثلاً با چگونه گي قرار گرفتن عقربه كوچك و نسبت عقربه بزرگ بدان، ميتوان زمان نسبي را حدس زد. فكر نمي كنم كه زمان مفهوم بيشتري نسبت به چنين عملي داشته باشد. درست مثل حالتي كه با نگاه به خورشيد، ميتوان حدود تقريبي روز را تشخيص داد ـ وقتي به سمت ديگر خانه ام كه در خروجي قرار داره رفته و در كنار بالكن جلوي خانه ام ايستادم، متوجه اولين نشانه هاي كمرنگ صبح شدم كه در منتها عليه آسمان نمايان بود. هوا كمي سرد بود و دليلش باراني بود كه بالاخره نشانه شروع پائيز در اين سرزمين با خود داشت. دريك آن احساس كردم كه هم اكنون در سراسر جهان هزاران كودك زاده شده اند و تمامي مادرانشان از من طلب ميكنند تا براي آنان نامي انتخاب كنم. اين فكر به ذهنم خطور كرد كه بهتر است آنان را ” كودكان بدون مرز، و يا فرزندان زمين “ بنامم. بگذار حتي يكبار هم شده، كودكاني زاده شوند كه هيچ نشانه اي از تنفر ديرينه سال انسانهاي روي زمين در وجودشان نقش نپذيرد. بگذار آنها را بدين گونه تعميد دهيم كه بدنشان كمترين جاذبه اي براي پذيرش انديشه هاي بيمارگونه انسانها ندارند. اين كودكان قطعاً بگونه اي ديگر زيست خواهند داشت. آنها چه در تامين مادي نيازهايشان توانا باشند و يا به سختي از پس آن برآيند، اما در يك جنبه آرامش خواهند داشت. آنها حتي اگر يكروز عمر كنند، همان را نيز در يگانه گي روح و جانشان ميگذرانند. شايد همچون تمامي ” بچه هاي نيمه شب “ سلمان رشدي، هيچگاه در هيچ جائي نامي از آنها باقي نماند. اما هرچه هست، آنها روئين تناني خواهند بود كه تنفر و تمامي ابزارهاي همراه آن در جانشان راه نمي يابد. بگذار تاريخ ديگري از زندگي بشر شكل بگيرد كه نه در تداوم بي چشم انداز رنج و اندوه هزاران ساله، بلكه در شادابي هر لحظه از زندگي جايش را در طبيعت مي گشايد. اين فرزندان را ميتوان در هركجاي جهان از سايرين تميز داد. به چشمانشان نگاه كنيد، كوچك ترين نشانه اي از تنفر، تكبر، زياده طلبي، بي مهري و امثالهم در آن نيست. و بجاي آن درخششي را خواهيد ديد كه شايد بهترين امكان براي شستشوي انسانهاي ديگر از تنفر باشد. همزمان شايد نطفه هائي نيز در حال شكل گرفتن هستند كه خود نيز مملو از بار و نشانه هاي ” فرزندان زمين “ ميباشند. نور صبحگاهي پهنه اي بزرگتر از آسمان را بخود اختصاص داده و ميرود تا فضاي بزرگتري را از آن خود كند. احساس ميكنم از سرما ميلرزم. بخود آمده و با احساسي خوب، خودم را به اتاق گرم ميرسانم. چائي داغ، بهترين هديه براي اين اميدواري ام ميباشد.

۰۱/۰۷/۱۳۸۲

درباره سخنراني جرج بوش و ژاك شيراك در سازمان ملل

امروز رئيس جمهور آمريكا و فرانسه در سازمان ملل سخنراني كردند و صحبت هايشان بطور مستقيم از برنامه خبري اروپا پخش شد. از آنجائي كه اونا نه فقط به زبانهائي مختلف ـ مثلاً انگليسي و فرانسه ـ صحبت مي كردند، بلكه در شكل ظاهري كلامشان نيز از زباني پوشيده استفاده مي كنند كه بنظرم احتياج داره آنها رو ترجمه كرده و در اختيار دوستان قرار بدم. البته زباني كه آنها صحبت مي كنند، زباني است كه خودشان براحتي متوجه اش مي شوند و از كدهاي معيني استفاده ميشه كه از اولين روز ورود در ساختارهاي دولتي و ديپلماسي، خود بخود دوره اي فشرده براي هر فردي در نظر گرفته شده و ديپلمات ها ميتوانند در اسرع وقت به آن زبانها صحبت كنند. من ترجيح ميدهم كه صحبت هاي جرج بوش و ژاك شيراك رو در اينجا منتقل كنم. بعدها شايد با همين روش زبانهاي ساير مقامات مهم سياسي جهان رو به زبان معقول و قابل فهم برگردانم. سخنان جرج بوش در مجمع عمومي سازمان ملل: ” حضور محترم دبير كل سازمان ملل، رئيس محترم جلسه و رئوساي محترم جمهوريها، با اشتياق تمام آماده هستم تا سخناني را كه از ديروز تا حال چندين و چند بار از رو خوانده ام را به گوش شما برسانم. همين چند روز پيش بود كه مردم در آمريكا و سراسر جهان سالگرد يكي از حيرت انگيز ترين عمل عليه تمام بشريت را گرامي داشتند و به ياد روزي بودند كه مهر و نشان خاصي در كل تاريخ بخود اختصاص داده و از آن به بعد، نه تنها ما بلكه همه جهانيان مجبور شدند به آن چيزي باور كنند كه سخن و حرف صريح قدرت در جهان بوده است. ما بعداز اينكه از اين عمل باخبر شديم، مجبور بوديم كه براي ثابت كردن قدرتمان و در عمل براي منظم كردن چهره جهان و كنار نهادن تمامي هرج و مرجي كه بر آن حاكم بوده، دست به كار شده و اينجا و آنجا با سردمداران قدرت به مذاكره پرداخته و هركدام از آنها منطق ما را پذيرفتند، با ما همراه شده و باهم كاري بس بزرگ را آغاز كرديم. ابتدا ميبايد وضعيت كشوري كه هيچ وجهه اي در جهان نداشت و اساساً فاقد ساختاري بنام قدرت بوده ، را روشن ميكرديم. حتي متزلزل ترين عناصر نيز با ما همراه شدند و از سوي ديگر حتي جريانهائي كه بنياداً با ما و قدرت ما مخالفند نيز كار ما را تائيد كرده و پذيرفتند كه حكومت در افغانستان ميبايد تغيير مي كرد. اصل قضيه اين است كه در طي ساليان طولاني از جنگ سرد و حضور نيروئي كه به نحوي از انحاء جلوي ما مي ايستاد و از كشورهائي كه ما قصد همراه كردن با خود داشتيم، نه تنها حمايت بلكه تبديلشان ميكرد به پايگاهي براي نفوذ خود. بعداز اينكه سردمداران در شوروي فهميدند كه بجاي جنگ و جدل با ما بهتر است كه در تقسيم جهان با ما همراه شده و يا به همان سهمي كه توانائي شان در كنترل اجازه ميدهد، بسنده كنند، ما به دوستاني كاملاً نزديك تبديل شديم. از آن پس مانده بود برخي كشورهاي مياني كه زماني بر طبل كشورهاي غير متعهد مي كوبيدند. حال مي بايد وضع آنها روشن مي شد. براي همه ما روشن است كه زمين به همه انسانهاي روي آن تعلق دارد. اينطور نيست كه چون فردي در كنار چاه نفتي بدنيا آمده، پس آن چاه نفت جزء اموال او محسوب شده و وي حق دارد نه تنها از آن و فروشش بهره ببرد، بلكه با پولش هر بلائي ميخواهد به سر خود بياورد. بر همه اينگونه هرج و مرج ها و درك غلط از مالكيت ميبايست غلبه ميكرديم. رسالتي كه بعداز حادثه يازده سپتامبر بر دوش ما گذاشته شده ـ اصل قضيه اين است كه ما سالهاست اين وظيفه را حس ميكرديم اما زمان مناسب بدست نمي آمد. تا اينكه حادثه سپتامبر مانند مائده اي الهي از راه رسيد و به ما كمك نمود تا وظيفه خود را انجام دهيم. ما عراق را از دست عده اي كه برجان و مال و خاك عراق حاكم بودند، خارج كرده ايم. البته تلاش ما اين است كه در آنجا وضع سروسامان بگيرد. هرچند همين الان هم همان قانوني در آنجا حاكم است كه در بسياري از كشورهاي ديگر. مثلاً اگر به هركدام از شهرهاي بزرگ جهان نگاه كنيد، روزي چندين نفر در اثر حادثه درگيريهاي مسلحانه كشته ميشوند. در بغداد و يا برخي ديگر از شهرهاي عراق نيز همين طور. همه اينها بعداز مدتي خسته خواهند شد. چون ما در تامين خواسته هايمان سرسخت تر از اين حرفها هستيم. ما از همان اولين اقدامات نيز به بسياري از قدرتمندان گفته ايم كه: آقايان و خانومها، اگه واقعاً مايليد در نظم جديد جهان شريك شويد، خوب ميبايد به حرفمان با دقت تمام گوش دهيد. نه تنها زمين، بلكه تمامي امكانات بالفعل و بالقوه روي آن، حتي نيروي كار و انسانهاي روي آن نيز مال همه ماست. ما ميتوانيم با سروسامان دادن به كل زمين، منافع دائمي براي خود شكل دهيم. اما برخي از قدرتمندان ما را از احتمال واكنش اين و آن مي ترساندند و يا خود، سهمي بزرگتر را طلب ميكردند. ما ميگفتيم: بياييد با ما و در عمل كار تقسيم را پيش مي بريم. درست مثل كاري كه بين ما و انگليس رخ داد. ما براي يكدست كردن جهان به آن نظمي كه در مد نظر داريم، كاملاً مصمم هستيم. اين كار ديرو زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. در جهان تنها يك چيز بايد حكومت كند و آنهم قدرت و زور است. در جهاني كه بهم پيوسته و همه امور مالي و پولي اش در نقاط متفاوت جهان انجام ميگيرد، صحبت از استقلال چيزي نيست جز اينكه عده اي ميخواهند در منطقه اي بي سروصدا به چپاول بپردازند و مالياتي هم بابتش نپردازند. ما ابتدا به زبان خوش به اين افراد ميگوييم كه اگه با ما باشند، ما سهم معقولي برايشان قائل بوده و آنها منبعد ميتوانند در نظم مورد نظر ما براي جهاني يكدست و همراه شركت داشته باشند. اين تنها راه نجات كل زمين است. ما براي غلبه نظم دلخواه خود واقعاً مصمم هستيم و اگر حتي قدرت هائي هم بخواهند بخاطر منافع خودشان جلوي ما بيايستند، ما مجبور ميشويم كه آنها را كنار بگذاريم... والسلام. جرج بوش بعداز طرح اين سخنان، از دور طبق معمول دستي و انگشت اشاره اي براي اين و آن تكان داد كه در يكي از اين زوم ها، نماينده ايران هم دستي برايش تكان داد. سخنان ژاك شيراك آقا اين حرفهائي كه بوش زده، اصلاً انگار نه انگار ما هم اينجا هستيم. خوب عزيز من، ما كه از همان اول هم مخالف شما نبوديم. خوب ميشه همين كار رو يه خورده با كلاس تر انجام داد. ميتوانيم همين سازمان ملل رو مثال بزنيم. ناسلامتي ما همه مان صاحبان قدرت هستيم. بهرحال منافع حرفه اي مان هم كه باشه، ميبايد بپذيريم كه ميشه با سردمداران دولت ها كنار آمد. اگه تو اينقدر عجله نمي كردي، همين صدام رو هم ما به راه خودمان مي آورديم. اما چه كنيم كه اشتهاي شما زياد است. و براي اين كارتان آنقدر عجله كرديد كه براي ما خيلي سخت شده تا بتوانيم با شما خودمان را هماهنگ كنيم. ما در صحبت هائي كه با بلير و شرودر داشتيم، روي همين موضوعات صحبت كرديم. من فكر نكنم در دنيا حتي يك نفر از سردمداران حكومتي را پيدا كنيم كه به چيزي بغير از حفظ خود در حكومت فكر كند. خوب، اگه ما اين قضيه رو در نظر بگيريم، ميتوانيم همه با هم در چارچوب سازمان ملل به نظمي كه شما بدان معتقديد و من هم با كمال ميل اونو قبول دارم برسيم. شما چند روز پيش عراق را حراج زديد. خوب لازم بوده كه يه صحبتي با هم مي كرديم. اگه قصد شما اين است كه ما هم در كنار شما در شكل گيري نظم جديد شركت كنيم، لازم بود سهم ما رو بطور ويژه كنار مي گذاشتيد. اين همان ترسي است كه به دل خيلي ها مي نشيند. مثلاً اگه شما خواسته باشيد چند صباح ديگر به ايران حمله كنيد، اينبار ما ديگه اين بازي رو به اين سادگي نخواهيم گرفت. روس ها هم گفته اند كه بهيچ وجه از سهم خود نخواهند گذشت. خوب، بهتر نبود كه ما همه اين مسائل را ابتدا به ساكن با هم و سپس با طرحي در سازمان ملل حل مي كرديم؟ ضمناً اين كارهائي كه شما ميكنيد، من ترديد دارم كه يكي دو سال ديگه، طرف مذاكره من شما باشيد. پس بجاي اين هول و هراس و تعجيل بيدليل، بيائيد با هم كنار بيائيم. ما مدتهاست كه ترجيح داده ايم، منافع واقعي انسانها را از شعارهائي كه ميدهند تفكيك كنيم. مگه نمي بينيد كه ما هم با ايران و هم با عراق مناسبات خوبي داشته ايم؟ ما ميدانيم كه سران هر دو كشور متحدان ما هستند. فقط يه خورده اختلاف سليقه بود كه تا بخواهند كوتاه بيايند يه چند سالي گذشت. ما به راحتي ميتوانيم قضيه اعراب و اسرائيل رو حل كنيم. يهودها كه تجسم مستقيم امور مالي در كشورهاي اروپائي هستند، براحتي قادرند نه تنها در بطن هرجامعه اي نفوذ كنند، بلكه براحتي ابزارهاي حكومتي را از آن خود مي كنند. تمام قرون گذشته مملو از نقش موثر آنها در بازار تبادل و تجارت بوده است. خلاصه كلام اينكه من به شما قول ميدهم همه ما كه اينجا هستيم براحتي ميتوانيم به زباني مشترك رسيده و در عين حفظ ظواهر خط كشي شده مرزها، روابط كشورها را از روي زمين به زير زمين برده و شاهراه هاي اصلي بين معادن طلا و نفت و غيره و ذالك فراهم نموده و جهان را بي دغدغه پيش ببريم. من حتي ميتوانم در اين زمينه قول بدهم كه كشورهائي مثل ايران و كره و ليبي و امثالهم رو ما خودمان سرراه مي آوريم. در طي همين هفته ها و ماهها، بارها و بارها پيام هائي از سران اين كشورها دريافت كرده ايم كه بابا جان ما خودي هستيم و اينقدر ما رو بعنوان دشمن معرفي نكنيد. از شما تشكر مي كنم كه حرف هايم رو گوش داديد. خلاصه من آماده ام تا زبان مشتركي را پايه گذاري كنم كه عامل تفاهم سران قدرت در تمامي كشورهاي جهان باشد. سخنان ژاك شيراك در ميان كف زدنهاي ممتد بپايان رسيد. يكي از كاركنان دفتر نمايندگي ايران در سازمان ملل با عجله خودش رو به ميكروفون رساند و اعلام كرد كه از طرف نمايندگي ايران، همه اعضاء شركت كننده در اجلاس سازمان ملل را به چلوكباب دعوت كرده و براي نشان دادن حسن نظر خود، دستور داده كه همين الان هواپيمائي پر از دوغ آبعلي از تهران به مقصد نيويورك حركت كند. همراه با آن دعاي خير خامنه اي با چك سفيدي به حساب نه صد و يازده نيويورك به حضور نمايندگان آمريكا تقديم ميگردد. سخنراني عمومي در سازمان ملل تا فردا تعطيل شده و تماشاگران كه در خيابانهاي نيويورك با هجوم خود باعث راه بندان شده بودند، با خوشحالي بسوي خانه هايشان رفتند. تا از فردا روزي ديگر را شروع كنند؛ روزي كه لااقل متاثر از دعواهاي الكي سران كشورها، نه تنها خود مجبور نخواهند بود كشته بدهند، بلكه ميتوانند لااقل به امور عادي زندگي خود رسيده و منبعد بجاي ديدن اخبار جهان، فيلم سينمائي نگاه كنند.

۳۰/۰۶/۱۳۸۲

يادمان سال 67 - مراسيم در شهر آخن

انگار شانس من بود كه بعد از شركت در مراسمي به مناسبت سالگرد كشتار زندانيان سياسي در سال 67، كه در شهر آخن و با حضور نسيم خاكسار و يكي از شاهدان عيني اين حادثه و اجراي نمايشي برگزار شده بود، برنامه اي را در تلوزيون ببينم كه به مناسبت بزرگداشت ياد كشته شدگان حادثه انفجار در دفتر سازمان ملل در عراق و در مقر آن در نيويورك برگزار شد. در مراسم سازمان ملل برخي از اعضاء فاميل قربانيان حادثه با روشن كردن شمعي و كوفي عنان با سخنراني در رابطه با اين انفجار ياد قربانيان را گرامي داشتند. آنگاه كوفي عنان در كنار گروهي از نوازندگان برزيلي قرار گرفت كه يكي از آنان نوازنده و آهنگساز معروفي در برزيل هست؛ و در حالي كه كوفي عنان طبلك مي نواخت، ساير نوازندگان آهنگ هاي شادي مي نواختند و حتي برخي از شركت كنندگان در اين تجمع سازمان ملل با رقص خود با آنها همراهي ميكردند. فكر كنم در كتاب سينوهه بود كه به نقل از ديده هايش خوانده بودم وي با مردمي آشنا شده بود كه هيچ يادي از مردگان خود نمي كردند و اين كارشان بخاطر اعتقادشان به زندگي بود و مرگ را و تمامي نشانه هايش را از خود دور ميكردند. اينكه ما هرساله جمع ميشويم ـ شنيده ام كه انگار اسماعيل خوئي سوالي را در مراسم استكهلم مطرح كرده در مورد اينگونه عزاداري ها و مراسم گذاشتن ها و همين كار باعث اعتراضاتي و خروج وي از مراسم شده ـ ( البته گفته ام كه هرساله جمع مي شويم، اما من براي اولين بار بوده كه در اين مراسم شركت كرده ام. دليل حضورم در اين مراسم، ديدن نسيم خاكسار بوده و بس.) با پديده خاصي روبرو هستيم. ازهمان اولين نگاه ميتوان سوالاتي را براي خود مطرح كرد. ميگويم براي خود، تا ابتدا بفهمم كه بالاخره چه ميخواهم. اگر بفهميم مرگ چيست، شايد بتوان زندگي را بگونه اي ديگر ديد. اگر بفهميم مرگ چيست، شايد چگونه گي رسيدن انسانها به ان لحظه را بگونه اي ديگر فهميد. اگر بفهميم مرگ چيست، شايد بفهميم كه آزادي چيست. و اگر بفهميم آزادي چيست، شايد آنرا با كيفيتي ديگرگونه زندگي كنيم. در جهان پر تناقض كنوني كه بر مناسبات متقابل انسانها معيارهاي گوناگون چه فرهنگي، سياسي و اقتصادي عملكرد دارد، براي غلبه بر بخشي و يا حتي در محدوده ي معيني از اين بحرانها، انسانها درگير با يكديگر مي گردند. ماحصل چنين درگيري هايي شايد زمينه ساز حذف فيزيكي طرفين مي شود. چه اين حذف بصورت به بند كشيدنها باشد، تبعيد كردن، سرگرم كردن انسانها با معضل معاش روزانه ويا آخرالامر با كشتن آنها. و تا زماني كه انسان چه از بطن وجود خود و چه درمناسبات خود با سايرين با تمام وجود و احساس مسئوليت و عشق در صدد برنيايد كه بر علل اصلي و بنيادين وجود بحرانها غلبه كند، خواه ناخواه تاريخ بصورت غلبه عده اي بر عده ديگر نگاشته شده و حذف شدگان كماكان با يادهاي معيني در اذهان تكرار مي شوند. براستي ستايش زندگي آيا ربطي به انعكاس تنفر و مرگ و شيون و زاري و چهره بهم پيچيده دارد؟ سهراب سپهري در اشاره اي گفته بود: پدرم وقتي مرد/ آسمان آبي بود/ مادرم بي خبر از خواب پريد/ خواهرم زيبا شد.... آيا غير از اين است كه مرگ صرفاً جابجائي در اشكال حضور زندگي است؟ آيا غير از اين است كه تنها يك نمود در كليت هستي موجود است و آنهم بهم پيوستگي حيات است كه در شريانهاي اشكال گوناگوني جريان مي يابد؟ وقتي حضور اشكال جاودانه شدند، بود و نبود آنان بوده كه نماد حيات گرديد. در واقع حيات انسان، تنها زماني مفهوم پيدا كرد كه ابتدا انسان مهم شد. و بعد از آن بوده كه براي حيات موجوديتي قائل شده و وقتي انسان مرد، حيات پايان يافت. اينگونه است كه تاريخ انساني پايه گذاري ميشود و زنجيره حيات به چگونه گي حركت مرگ و زندگي انسان تعيبر ميگردد. مراسم ها بدون اينكه هيچ دقتي در آن وجود داشته باشد، مراسمي براي رنج بردن و ضجه كردن است. ضجه براي اينكه ما اين و يا آن فرد را از دست داده ايم. وقتي زندگي آنهم بدين گونه مهم مي شود، آنگاه قابليت تميز دادن ما محدود ميگردد. ما نمي بينيم خسران عظيمي را كه با هر عمل و اقدام نابخردانه در مناسبات انسانها شكل ميگيرند. مراسم شده بود عين مجلس عزاداري كه بجاي قران خواني، شعرخواني گذاشته اند و بجاي ملايي كه بيايد گريزي بزند به صحراي كربلا و تشبيه كند حيات روزمره مان را با آن لحظات؛ سخنراني را مي آورند تا توضيح دهد چه با شكوه است كه نامت را از گنداب ننگ نجات داده و سرسازش با هيچ كس را ـ بالاخص آني را دشمن ناميده اي ـ نداشته و با قدرت تمام به آنچه كه خود بمثابه راه زندگي ميداني پاي فشرده اي. با چنين احكامي، جهان بين خائنان و قهرمانان‌، يا به سخني ديگر زبونان و قهرمانان تقسيم ميشود. دشمن هركاري ميكند، دشمن است و بد و خلاصه ما در زنجيره پايان ناپذيري از همان قصه اي درگير مي گرديم كه انگار كارمان صرفاً شده تكرار و بازتكرار آن. بدون اينكه لحظه اي هم درنگ كنيم كه بالاخره چه وقت قراره كه نقطه پاياني به همه اين قضايا بگذاريم. و اما در مراسم چه گذشت. همانطور كه گفتم ـ بقول دوست همراهم كه ميگفت: تكرار ياد خشونت نه تنها راه مبارزه با آن نيست، كه خود زمينه ساز بقا و زنده ماندن آن ميشود، حتي در اذهان بيننده گان آن. ـ اين مراسم با سخنراني ها و شعرخواني ها همراه بود. يكي از سخنرانها كه خود بعنوان شاهد جريانات بوده، بعداز تحليلي طولاني بر سير تاريخي تحولات سياسي در ايران، اشاره هائي داشت بر آنچه كه براي خودش اتفاق افتاده بود. اينكه با سوالاتي روبرو بوده و اينكه به همه سوالات نه گفته و اينكه بعد او را براي خواندن نماز فرستادند و اينكه وي كماكان زنده ماند. و اما سايرين كه آنها نيز تا آنجائي كه بطور غيرمستقيم شنيده بود، نه گفته و اعدام شده بودند. بگذريم از اينكه به هرحال در مجموعه اي كه قهرمان مهم است و قهرمان هم شكل وشمايل خاصي بايد داشته باشد، انتظار چنين حرفهائي ميرفت. شاعراني شعرهائي خواندند كه تمامي نمودهاي زنده حيات را متاثر از اين كشتار كرده و خورشيدشان سرد شد و تابستانشان يخ بست و خلاصه همه زمينه ها را بگونه اي نمايش ميدادند كه ما باور كنيم، هستي از گردش عادي خود خارج شده و طبيعت نيز بر اين ظلم گريست. نسيم اشاره اي ويژه داشت از اين امر كه انسان موجودي عادي است. چه در زندان باشد و چه بيرون. آنچه مهم بوده، مبارزه اي است كه بين نام و ننگ پيش ميرود. عرصه معمول را جنگ حضوري مي شناسند و در اين راه زندان و شكنجه و شلاق و حذف فيزيكي را بميدان ميكشند و اما، نام كه همراه با نيكي و همسو با آن شكل ميگيرد، ننگ را در عرصه اي ديگر شكست مي دهد و اين مبارزه درست از همان لحظه اي شروع ميشود كه ننگ، ننگ شده و با حذف انسانها براي آنها نام ميسازد. بهرحال ميتوان به حالات گوناگوني به توضيح و تفسير قضايائي از اين دست نشست. من اما نميتوانم اين نوع تقسيم كردنهاي رمانتيك را بپذيرم. من جهان را حتي عرصه مقابله خوب و بد و خرد و بي خردي زور با آزادي و يا مظلوم با ظالم و از اين قبيل نمي دانم. همه حالاتي كه در مناسبات في مابين انسانها پيش ميرود، نمادي روشن از عدم انطباق شعور شكل گرفته در ذهنمان است با شعوري كه بر كليت هستي حاكم است. بي خردي است كه حكومت ميكند. نه در شكل ساختارهاي حكومتي كه در تمامي اجزاء حياتمان. تا زمانيكه يكپارچه گي و يگانه گي بشريت حس نشود و عميقاً و با تمام جانمان درك نشود، تا زمانيكه متوجه نشويم نابخردي بر اين كليت حاكم است و نمودش بطور مستقيم در ذهن خودمان وجود دارد، نمي توان نقطه پاياني براين قضايا متصور بود. اين حالات بروز نابخردي نيست كه درد آور است. درست نابخردي است كه ميبايد حس مسئوليتمان را بخود بخواند. نمايشي از خشونت ها و بربريت هاي درون زندانها در تلاش بوده تا اين مصيبت زدگي ما را تكميل كند. دختركي را با چشماني گريان و حالتي ترس خورده به بيرون سالن آوردند. ـ بدليل بي طاقتي من و دوستم، راستش اصلاً وارد سالن نشديم. چون درست از بغل گوشمان در بيرون سالن بود كه يكي با داد و فرياد وارد سالن شده و باصطلاح نمايش را اينگونه شروع نمود. فريادهاي اين بازيگر در كنار گوشمان، باندازه كافي تكان دهنده بود كه ديگه احتياجي به ديدن تعزيه روي صحنه نبود تا بتوانيم حوادث عاشوراي 67 را مجسم كنيم. - پدر دخترك سعي ميكرد چه به آلماني و چه به فارسي به دخترش حالي كند كه بابا جان اينها همه نمايش هست و لازم نيست كه باور كند. ـ البته تمام تلاش هنرپيشه هاي اين تاتر اين بود كه به بقيه بباورانند اين صحنه را ـ خداي من، چه تناقض عجيبي است؟ آخه كي مسئوليت تاثيرات مخرب بر ذهن آن كودك را متقبل مي شود؟ مراسم با داستان خواني نسيم كه در راستاي تصاويري از بخاك سپرده شده گان اعدامي بوده، به پايان رسيد. داستاني كه خود، مصيبت وارده را سعي ميكرد زنده نگه دارد با تمامي سمبل هائي كه نمود نيكي در بين جبهه خودي و دد منشي در جبهه دشمنان بوده. حسرت بزرگي است از آنچه كه برما ميگذرد. ما واقعاً ملت شهيد پروري هستيم.

۲۷/۰۶/۱۳۸۲

درباره نوشته اي از وبلاگ زنانه ها

مشغول كاري بودم. يه كاري كه بيشتر مثل سركار گذاشتن خود هست تا به مفهومي واقعي از كار. در چنين حالتي از كار و بعنوان آنتراكت نگاهي انداختم به برخي سايت هاي خبري و وبلاگ هاي خصوصي ـ كه والله بيشتر به وبلاگ هايي براي خواندن سايرين تبديل شده تا وبلاگي براي انعكاس مشغله هاي ذهني خود ـ تا مثلاً ببينم در ساعات گذشته دنيا دست كي بوده و در اذهان ملت چه مي گذشته. بگذريم از اينكه اينها بجاي آنتراكت خود خسته گي بيشتري ببار مي آورد. اما بجاي اينكه درگير چنين پيش داوري بشم، بهتره قبول كنم كه ملت هرجوري كه دلش ميخواد ميتونه لحظات زندگي رو بهم بچسبانه. مرا سننه. باري در اين وب گردي ها، سري زدم به وبلاگ مهشيد. اميدوارم زمينه ساز هيچ سوء تعبيري نشوم. اما احساس خوبي نداشتم. حتي نظرخواهي هايش را كه ديدم و نظرات مشمئز كننده اي كه در آن هست. چه از بامداد كه آن كلمات خالي از بار مفاهيم را در نظرخواهي مي نويسد، از منيرو كه در عجبم از چنين نگاه ساده اش و اين و آن. نوشته مهشيد از همان اولين بندش احساس بدي در من ايجاد كرد. تصور اينكه تو نتواني چهره كسي را كه حتي مكالمه اي با اون رو هم بصورت تصويري تخيلي مي نويسي، ببيني – راننده ايراني را ميگويم - و بطور كلي اونو يه ايراني ميشناسي و بعدش نمايش هميشه مشغول و هميشه ديركردن و از اين قضايا... و آنگاه داستان اصلي شروع شود كه تو در تراموا مي نشيني و يا اتوبوس و سايرين رو نمي بيني و آخرالامر تنها در همان حد خوشحال ميشوي كه مثلاً يه مقنعه به شالي و شال به موههاي برهنه بدل شده و تو تنها در چنين راستائي است كه با وي گرم مصاحبت مي شوي. و تازه زيبائي را مي فهمي. و بقيه هم به اين نوع نگاه به زيبائي نمره ميدهند. نگاهي تهي. نگاهي در حد تصاوير ساده و ظاهري. كسي كه با مقنعه آن زن را مورد قضاوت قرار داد و با برداشتنش او را آزاد انديش. زيبائي يك حالت جاندار هست و نه چيزي در حد جابجائي اشياء و اجسام و يا نمودهائي تصويري. گرمي نگاه هست كه زيباست و نه چشم. تركيب زنده موجود پيش روي زيباست و نه تطابق با فلان و بهمان معيار زيبائي شناسانه ... نميدانم. گرفتاري ماها بنيادي تر از اين حرفهاست. ما ساده انديش بار آمده ايم. بخش مهمي از توانائي تحرك مغزمان با تكرار و بازتكرار معيارهاي ارزشي اين يا آن جامعه آنچنان كرخت شده كه نميتوان از آن دوري نمود. انگار يكي نيست به مهشيد بگويد: اگه قراره كه موضوع تمامي مشغله هاي روزمره تو زندگي كردن باشد، توئي كه از نگاه به دور و بر خود محروم هستي، ديگه چگونه ميتواني منادي زندگي باشي؟ خواستم نظرم را نوشته و در بخش نظرخواهي اش بذارم. اما احساس كردم كه انگار به جنگ اون و درست ميان دوستانش رفته ام و اولين واكنش مهشيد طبعاً حالت دفاعي خواهد بود. من اصلاً سرجنگ ندارم. من متاسفم از اينكه اين چيزها را مي بينم. فقط همين. آنچه در زير نوشته ام همان چيزهائي بود كه ميخواستم در نظرخواهي بنويسم. اينو در اينجا منتقل مي كنم. شايد براي خودش هم يادداشتي گذاشتم كه اگه حوصله كنه يه نگاهي به اين نوشته بندازه. ” سلام راستش نمي خواستم بنويسم، اما به خودم گفتم: يكبارهم كه شده بايد اينها رو برات بنويسم. تو هيچ متوجه شده اي كه چشمان تو تنها و تنها شكارچي نمودهاي ظاهري زيبائي است؟ تو هيچ متوجه شده اي كه آنقدر در خود و دنياي ـ به نظر خودت مهم ـ درگيري كه وقتي به جنگل انسانها وارد ميشوي، چيزي نمي بيني و وقتي هم كه مي بيني، در واقع نمي بيني، بلكه پيشداوري توست كه مي بيند؟ آيا متوجه هستي كه بيش از آنكه آن موجود روبروي تو رها شود، تو به رهائي احتياج داري؟ رها از دنيائي كه بيشتر شبيه يك بازي است، هيپنوتيزم كردن خود به آنچه كه فكر ميكني انگار تنها راه رهائي است؟ وقتي ميگوئي كه در كتاب، روزنامه و يا در نوشته اي غرق هستي، اينگونه مي نمايد كه: دنياي واقعي پيش روي تو، ارزش ديدن ندارد؛ براي تو تنها اين دنياي تصوير شده در كتابها و نوشته ها و امثالهم هست كه جذبه دارد. باور نمي كني كه با چنين دنيائي درگير هستي؟ تصور كن روزي را كه همين نوشته هاي تو بخش نظرخواهي نداشته باشد، در نظر بگير آن زماني را كه نتواني مراجعين به نوشته ات را تشخيص بدي و يا اصلاً هيچي ننويسي و فقط به بيرون نگاه كني... احساسم اينطور است كه حتماً وحشت خواهي كرد. احساس اينكه انگار نيستي و يا فاقد ارزش شده اي. من مخالف اين نيستم كه تو بنويسي و با سايرين اينگونه در تماس باشي ـ من چه كاره ام كه چنين و يا چنان خواسته اي داشته باشم ـ و حتي از همه به به و چه چه ها لذت ببري و امثالهم. براي من اين مهم است كه بتواني روبرويت را ببيني، بدون اينكه پيشاپيش مقنعه اش نظرت را جلب كند. اگر ميگوئي: اين امر ناشي از يك تداعي معاني است، پس قبول مي كني كه واكنشت شرطي بوده و هيچ اصالتي ندارد. اما بدون اينكه آدمها و زن و مرد و بچه و دختر و پسر و راننده ايراني و امثالهم را دسته بندي كني، به آنها نگاه كن. حتي نمي گويم كه بهشان لطف كرده و نگاهت را به آنها ببخش. نه. بنگر و عميق و بدون دلهره. لحظه اي نگاه مستقيم به روبرو به هزاران ساعت غرق شدن در دنيايي از تصاوير و تخيل و پيشداوري مي ارزد. ... حرف زياد است. دلم نمياد زمينه اي فراهم كنم كه بجاي درك آنچه كه ميگويم، خود بخود در مقام پاسخگوئي برايي كه همان لحظه اول نگاهت به نوشته، تصميم توست به نفي تمام حرفم و بهمين دليل اين نوشته را فقط در وبلاگم ميذارم و شايد بهت اطلاع دادم كه يه نگاهي بهش بياندازي...“

۲۴/۰۶/۱۳۸۲

جهاني كه اشباح شده

بالاي تپه اي نشسته ام. جائي كه چند تائي درخت در بالاترين نقطه اش قرار دارند و مزرعه ذرتي كه به تازگي درو شده و مانده هاي ذرت در خاك، سفره اي گسترده براي كلاغها و چندتائي سار فراهم كرده تا شكمي از عزا در بيارن. روبرويم تا دوردستها تپه و ماهور قرار داره. در دورترين بخش شرقي نگاهم، چندتائي ژنراتور بادي را ميتوان ديد. آنها نشانه اي مشخص از محل مرزهاي تعيين شده اي هستند كه مردم آلمان و هلند رو از هم جدا ميكنه. آلمانيها بسياري از ژنراتورهاي بادي شان را در كنار مرزهاي هلند گذاشته اند. هلنديها سالهاست كه به اين قضيه اعتراض مي كنند. آنها آلمانيها را متهم ميكنند كه فضاي ديد هلنديها را با وجود اين پروانه هاي بزرگ و ژنراتورهاي عظيم بد نما كرده اند. در عين حال انرژي حاصله را براي خودشان برميدارند. ـ شايد منظورشان اين باشد كه بادي كه پروانه ها را به حركت در مي آورد، از آنجائي كه از خاك هلند عبور كرده و از درياي شمال مي آيد، پس آلمانيها مي بايد چيزي ما به ازاي اين باد بدهند!!! تجسم حضور اين ژنراتورهاي بادي و تمامي پروانه هائي از اين دست، مرا بسوي گستره وسيع تري مي كشاند. حال ديگر زميني را زير پايم مي بينم كه در احاطه چيزهاي بسياري قرار دارد. نميتوان اين تجسم را يكباره شكل داد. پس همراه با سفر فضائي خودم و كنده شدن از زمين، زمان را نيز به كار گرفته و در اعماق آن نيز پيش رفتم. هزاره ها ابتدا به سختي و آنگاه ديگه صدها هزار سال و يك ميليون سال نيز به آساني از كنارم مي گذشتند. سرعت نور روي بالهاي تخيلم قرار گرفته و مرا و خود را همراه هم پيش ميبردند. زمين در برابرم ديگر نه همچون كره اي گرد كه براي ديدن آن مجبور به چرخاندنش بودم، بلكه مثل صفحه اي مسطح نمايان شده بود. آبهاي آبي آن كمترين حركتي نداشتند. اگر چه ميدانستيم كه درونش حيات در هزاران شكل جاري است. روي زمين هيچ نشان تحركي را نمي ديدي. چندبار چشمانم را ماليدم. كم كم حركاتي نمايان ميشدند. در اينجا و آنجا دسته جاني ازموجودات كه تعدادي در حال پرواز بودند و برخي سينه خيز و بعضي ها نيز از درختي به درختي ديگر مي پريدند. هركس هرچيزي گيرش مي آمد به دندان مي برد. در پهنه صفحه پيش رويم فاصله اي در ميان نبود. قلب صفحه ميزد و زمان نيز سايه ها و لكه هايي رويش باقي ميگذاشت. هزاره هاي بعدي نيز نشان خاصي از تغييرات نداشت. كم و بيش تعدادي درخت بيشتر يا كمتر شده بود. موجوداتي در دسته جات بزرگتر و يا گاهاً متفرق به چشم مي خورد. حيات انگار در ضرباني ابدي جاري بود. درست همانگونه كه در هزاره هاي نوري گذشته جريان داشت. هرجه بود در محدوده همان سطح پيش رويم جريان داشت. اگر درختاني كم ميشدند، موجوداتي افزون مي گشتند. و بدينسان سنگيني صفحه پيش رويم يكسان مانده بود. به آرامي بسوي زمين برگشتم. صفحه بزرگتر ميشد و جاي جاي آن تمركز بيشتري را نشان ميداد. در كنار اينها اما، دودكش ها را ميديدم. ساختمانها را، برجك هائي را كه كارش انتقال امواج بود. موجودات در هم مي لوليدند. همه به كار هم كار داشتند. همه مشغول به هم بودند. سطح زمين پر بود از برجك هاي تلفن، برجك هاي تلوزيون، راديو، بشقابهائي كه بسوي آسمان چشم دوخته بودند و ده ها هزار قمر مصنوعي كه در حول زمين با سرعتي سرسام آور در حركت بودند. كار همه اين ابزارها متصل كردن ناچسپ ترين جنس موجود روي زمين به يكديگر بود. دور هر فردي را افرادي احاطه كرده بودند. فرزند توسط پدر، مادر، پدر و مادر بزرگ، معلم مدرسه، ساختار آموزشي جامعه، معيارهاي اجتماعي و اخلاقي و مذهبي و غيره، تلوزيون، راديو، كامپيوتر، دوستان نزديك و دور، خلاصه صدها و هزار ها نفر به كارش كار داشتند و در عين حال به كار هركدام از اين اجزاء تعداد ديگري. جهان تصور بهم پيوسته اي بود كه انگار هرفردي سر طنابي را در دست دارد و در جهتي پيش ميرود و از تقاطع و بهم ريخته گي اين طنابها، گره هائي شكل ميگرفت كه نه دلي براي كندن از آن وجود د اشت و نه تواني براي گشودن آنها. چهره جهان گستره غريبي از گره گاههاي سردرگمي بود كه هيچ كس به تنهائي آن را شكل نداده بود و در عين زمان همه در جاي جاي آن مسئول بودند. در اين ميان مي ديدي افرادي را كه بيل و كلنگي در دست دارند تا اعماق اين گره گاهها را بگشايند و خود را به منشاء گره نزديك نمايند. همزمان همراه خود طنابي را در دست گرفته و به آن اعماق مي بردند. و خود بدينسان به استحكام گره ها مي افزودند. رهائي تنها يك مفهوم را داشت، رهائي از همه اين گره ها. گره هائي كه بر دست و پايمان سنگيني مي كنند. پرواز و دور شدن از تمامي بازيهائي كه در ذهن خود قهرمانان بي چون چراي آن هستيم. خورشيد با گشاده روئي مرا به سوي خود مي خواند. آخرين تيغه هاي آفتاب وعده طلوع فردا را در دلم كاشته و پشت درختان جنگلي بالاي تپه از نظرها دور ميشود. آسمان خالي است. زمين نيز. در ذهنم اما غلغله اي برپاست.

۱۷/۰۶/۱۳۸۲

درباره كنسرت عاشورپور در رشت

بالاخره كنسرت عاشور پور در رشت برگزار شد. خبرش رو آرش سيگارچي در وبلاگش داده بود. البته پيشتر از اينها هم مصاحبه اي با عاشورپور در گيلان امروز چاپ شده بود. ديروز صحبتي داشتم با يكي دوتا از دوستان هم شهري ام كه يه سري بهم زده بودند. همزمان كنسرتي از گروه شمشال رو گذاشتم و با هم ديديمش. در بخش پاياني سي دي مربوطه يه سري از آواز هاي گيلكي كه از تلوزيونهاي لوس آنجلس ضبط شده نيز قرار داشت. صحبت از كنسرت شد و اينكه عاشور پور و آوازهايش از يه طرف عمدتاً رشتي است و از طرف ديگر نشانه هاي معيني از شهرنشينان داره. خيلي كم پيش مياد كه آوازهائي داشته باشه كه مثلاً تنها به فلان و بهمان منطقه مربوط باشه. دوستم ميگه: خصوصيت ديگه اي كه كار عاشورپور رو از بقيه خوانندگان جدا ميكنه، تعلقات سياسي اجتماعي اون هست. البته بدون اينكه خواسته باشيم زحمات افراد ديگري همچون پوررضا رو ناديده بگيريم، بايد بگيم كه زنداني شدن، مهاجرت و بطوركلي زندگي همراه با ممنوعيت آواز خواني در دوران رژيم سابق و بعدها در رژيم جمهوري اسلامي، آوازهاي عاشور پور رو به زمزمه ي خاصي تبديل كرد كه گرمابخش محافل روشنفكري در ايران بوده. بالاخص آن محفل هائي كه يكي دوتائي گيلك هم در آن بودند. با كار بسيار خوب و ارزشمند آرش سيگارچي، عكس هائي هم از كنسرت در صحفه اش قرار گرفته. ديدن اين انسان دوست داشتني كه عليرغم سن 86 سال، برنامه اي بدون استراحت موقت رو بيش از 2 ساعت اجرا كرده، بسيار دلنشين هست. براحتي ميتوان حدس زد كه در آن سالن مربوطه ـ كه من خودم را درون آن احساس ميكردم، حتي بدون توجه به وقفه زماني و مكاني ـ چه تيپ افرادي رو ميشد ديد. حتماً خيلي از دوستانم، از افرادي كه اشتياق هاي جواني مان رو روي يه سفره مي ريختيم و هركدام به لقمه اي براي خود قناعت ميكرديم تا بقيه رو به كاري بزرگتر اختصاص بديم، يا جاي دوستاني كه خالي بود و فكر مي كرديم كه اگه آنها هم زنده بودند، قطعاً در اين مراسم حضور داشتند: از علي ماتك گرفته تا حميد تا كيومرث تا حتي اين حسين جوشري خودمان كه يه سال پيش در آلمان فوت كرد تا حتي خيلي از دوستانمان كه اعدام شدند، از زندگي ساقط شدند و يا در پهنه زمين لقمه ناني رو از لابلاي تخته سنگ هاي مناسبات بي ريشه و بي معني مي جويند و نائي برايشان نمانده كه حتي يكي از ابيات آوازهائي از عاشور پور را زير لب زمزمه كنند. آيا آرزوي بزرگي است داشتن مناسبات معقول كه عشق، شادي، زيبائي در آن براحتي قابليت شكوفائي داشته باشد؟ مناسباتي كه هيچ كس در تلاش نباشد تا مجموعه انساني را همچون اعداد و ارقام و اجسام بگونه اي در كنار يكديگر قرار دهد كه مثلاً نماد جامعه عدل علي، عدالت سوسياليستي، جامعه مدني و خلاصه هزار و يك تصور عجيب و غريب ذهني ميباشند كه عموماً نمود ده كوره اي هم نيستند؟ ياد روزهائي از سال 93 مي افتم. فكر كنم ماه ژانويه بود. آنروز برنامه اي كه از راديو ازبكستان به زبان فارسي و براي رله به ايران مي بايست تهيه ميشد برنامه نامه ها و ترانه ها بود كه ميبايست ترانه هاي درخواستي شنوندگان را پخش كنيم. روز يكشنبه اي بود فكر كنم و من كشيك بودم و مي بايست اين برنامه رو خودم سروسامان مي دادم. البته بخش هاي معيني از آن فراهم شده بود و باريس هم كه دوران بعداز بازنشستگي اش را مي گذراند و صرفاً بخاطر عادت ديرينه سالش به راديو آمده بود، پذيرفت كه خود نيز بخشي از برنامه رو اجرا كنه. با نامه اي روبرو شده بوديم كه از ما ترانه اي حالا هرچه باشه از خوانندگان قديمي خواسته بود. باريس گفت: تو چرا يه سر نميري تو آرشيو اصلي راديو نگاه كني؟ من فكر كنم اونجا آهنگ هاي زيادي رو مي توني پيدا كني. يه زماني راديو مسكو هر آهنگ جديدي كه صبط ميكرد، يه نسخه اش رو هم براي ما مي فرستاد. ـ اين حرف باريس البته مربوط بود به بيش از سي چهل سال پيشتر از آن ـ بهرحال سري به آرشيو زدم. كار ندارم كه ميبايست از معاون راديو اجازه ويژه مي گرفتم و از اين حرفها. خوب اينجور كارها رو رئيس بخشي داشتيم به اسم ” ولاديمير ايليچ موسامد“ كه يهودي بود و متخصص حل اينگونه مسائل. بالاخره چشمم به جمال حلقه هاي مخصوص به بخش راديو فارسي ازبكستان روشن شد. بيش از يكصد حلقه نوار آنجا بود كه هركدام از آنها حدود هفت هشت تائي آهنگ ضبط شده داشتند. ناگهان چشمم افتاد به اسم عاشور پور. البته ناگفته نذارم كه اين اسم رو به روسي نوشته بودند. اول باورم نشد بعدش ديدم كه در كنار نامش نوشته شده: تاريخ ضبط سال 1953. يعني حتي دو سال قبل از سال تولدم. ديگه نفهمديم چرا به آرشيو سر زده بودم. نوار رو برداشته و به مسئول آرشيو دادم تا يه نسخه كامل از اون برام بگيره. با نوارها به بخش برگشته و شرح دقيق تر نوشته در مورد عاشور پور رو نگاه كردم. اسم آهنگ جان مريم بود كه وي در سال 1953 در استوديو تاشكند اونو ضبط كرده بود. وقتي نوار رو گذاشته و گوشي رو به گوشهام نزديك كردم، بي اختيار اشكي از گوشه چشمام بيرون زد. صداي روان و صاف عاشور پور در آن سالها و بدون موزيك آنچنان دلنشين بود كه دلم نمي آمد گوش دادن به آن را قطع كنم. در بخش هاي ديگر نوار آهنگ هاي ديگري بودند. من يكي دوتا از آن آهنگ ها رو هم انتخاب كرده و بعد از نوشتن متني در رابطه با عاشور پور، نوار و متن را براي تصويب فرستادم. بعداز نيمساعت همه چيز آماده بود. گروه بطرف بخش ضبط رفته و من و باريس و راضيه ـ گوينده زن راديو كه ازبك بود ـ وارد استوديو شديم. بعداز خواندن اخبار كه روزهاي تعطيل آخر هفته فقط چند دقيقه بود، آرم برنامه نامه ها و ترانه ها رو نواخته و برنامه را ابتدا با قطعه كوتاهي از جان مريم شروع كرديم. آنروز يكي از بيادماندني ترين روزهاي كاري من در راديو ازبكستان بود.

۱۴/۰۶/۱۳۸۲

يادي از اعدام هاي سال 67

سال 67 سال دشواري بود. من آن سال در هند بودم و بنا به مجموعه اي از شرائط، تنها امكان من براي دستيابي به اخبار مستقيم اعدام شدگان يا راديو زحمتكشان ـ راديو مشترك فدائيان اكثريت و حزب توده ايران ـ بود، يا هراز گاهي كه نشريه كار به دستم ميرسيد. وقتي ليست بلند اعدام شدگان رو ديدم و وقتي اسم يكي دوتا از دوستانم رو شنيدم، رعشه اي تمام بدنم رو گرفت. يكي از اين دوستان، شخصي بود كه بدليل اشتباه در ارسال خبر از داخل، به اشتباه در ليست وارد شده بود و با توجه به اينكه بعدها خبر سلامتش رو گرفتيم، من فكر مي كنم بهتره كه ديگه از ” پيرمرد “ اسمي نبرم. اما شخص دوم، عبدالله ليچاهي بود. عبدالله رو از سالهاي پيش از انقلاب مي شناختم. آشنائي من با وي بالاخص در دوران تظاهرات ماههاي پيش از انقلاب جدي تر شده بود. او گاهي به جمع ما نزديك شده و برخي شعارهاي مناسب رو پيشنهاد ميكرد و بدون اينكه خودشو مستقيماً درگير كنه، سعي ميكرد با ما همكاري داشته باشه. روزهاي انقلاب ديگه چهره اي كاملاً آشنا و شناخته شده بود. كلاهي ميذاشت شمالي از اين كلاه بره ها و عينكي ذره بيني كه كمي نيز تيره بوده با سبيلي كه بطور مشخص نشان از چپي بودن او داشت. تيپي كه كاملاً او را از همه انواع دسته بنديها مبرا ميكرد. چهره اش جدي بنظر ميرسيد اما، مهرباني بي نظير دروني اش، در تنها چند جمله اي كه ردو بدل ميكرد، كاملاً مشخص ميشد. او را بعداز حوادث دانشگاهها كه در گيلان نيز جاي ويژه اي داشته، به دادستاني انقلاب احضار مي كنند. وي در آن هنگام استاد يار دانشگاه گيلان در رشته اقتصاد بود. علت احضارش اين بود كه وي در ساعات اضافي در كلاس هاي دانشگاه گيلان درس اقتصاد براي همگان و برايگان برگزار كرده بود. ازش خواستند كه نه تنها اين كلاس رو تعطيل كنه، بلكه تعهد بده كه ديگه تبليغ ماركسيستي نخواهد كرد و هيچ گونه همكاري با سازمانهاي چپ نخواهد داشت. وي به طرح اين قضيه اعتراض كرده و كلاس هاي خودش را در چارچوب آموزش اقتصاد معرفي كرده و اشاره داشت كه چنين كاري في نفسه نميتواند نشانه فعاليتي ماركسيستي باشد. او را در بازداشت نگه داشتند. قرباني، حاكم شرع آن موقع رشت، با چهره اي ملايم بهش گفت: امضاء كردن يه تيكه كاغذ چيزي نيست. بهتر نيست تو براي همين كار در بازداشت نماني؟ و او با اعتراض به اين رفتار توهين آميز، ميگفت: من براي چنين قضايائي سالها در زندان شاه بوده ام و در انقلاب نيز صميمانه شركت داشته ام. حال شما از من چيزي ميخواهيد كه با ساختار اعتقادي ام همخواني ندارد. من هيچ كاري برعليه شما و يا جمهوري اسلامي انجام نداده ام. حال نميدانم چرا ميبايد براي امري كه شغل خودم هست، تعهد بدهم. او را نگه داشتند و اين دوره تا چند ماه ديگه نيز طول كشيد. بارديگر از او خواستند كه فقط با امضاء تعهدي ميتونه آزاد بشه و او از همين كار نه تنها امتناع كرد بلكه با چهره اي پرخاش گرانه به تمام سيستم قضائي جمهوري اسلامي اعتراض كرده كه خودش را در بند يه تيكه كاغذ قرار داده و به حقوق انساني افراد تجاوز ميكنند. او كماكان در زندان ماند. تا اينكه سير حوادث من و اونو در يه زندان و در كنار يكديگر قرار داد. آخرين ماههاي پنجاه و نه و سال شصت رو با هم بوديم. چه بودني! ساعاتي كه با هم پينگ پنگ بازي ميكرديم و در شهرباني رشت ساعتها در حياط كوچك آن قدم مي زديم. از همه چيز صحبت مي كرديم و مباحثات جانانه اي با هم داشتيم. حوادثي همچون هفت تير و بمب گذاري در ستاد حزب جمهوري اسلامي و بقيه قضايا، زندانيان را به دسته بندي هاي جدي كشاند. من در آن روزها در بيمارستان پورسيناي رشت بستري بودم. به پيشنهاد عده اي از رفقا، تقاضا كردم كه مرا به زندان برگردانند. قضيه انتقام گيريها جدي بود و ما هم سوژه مستقيمي در برابرشان بوديم. وقتي به زندان برگشتم، ديدم كه دوستانم به گروههاي مختلف تقسيم شده اند. عبدالله با موضعي چپ از فدائيان و در چارچوب پذيرش نظرات اقليت، تمامي دسيسه هاي جمهوري اسلامي رو محكوم ميكرد و ما گروهي از افراد در حاليكه تمامي اعدام ها و انتقام جوئي ها را محكوم ميكرديم، كماكان سر همان موضعي قرار داشتيم كه پيش از آن بوديم. چيزي كه در بطن خود آرزوهاي ساده اي بودند و بدون اينكه نشانه اي از واقعيات جامعه و پتانسيل هاي موجود داشته باشند، نيروهاي بسياري رو به دنبال خود مي كشاند. گروه بسيار كوچكي بوديم و بايكوت شده بوديم. بخشي از اين بايكوت، حرف نزدن عبدالله با من بود. با اين هم، ما كماكان حريف پينگ پونگ هم بوديم. بچه هاي مجاهد به يه سري كارهاي ويژه در زندان احتياج داشتند كه بناچار ميبايد به من مراجعه كرده و از امكانات من استفاده كنند. من سعي خودم را كرده و بخش بزرگي از مدارك آنها را از زندان خارج كردم. همين امر باعث شده بود كه مرا شخصاً مي پذيرفتند ـ بدون اينكه با من حرف بزنند ـ اما بخاطر تعلقات گروهي، من نيز كماكان در بايكوت تماس قرار داشتم. مادر عبدالله تعجب مي كرد كه چرا عبدالله در زمان ملاقات در كنار من نيست و با من حرف نمي زند. يكي از همان روزهاي تند و بسيار غيرعادي عبدالله را مجدداً براي دادگاه بردند. اينبار نه عبدالله در مجموعه حالت و وضعيت روحي كه داشت آماده پذيرش طرف مقابل بود و طرف مقابل نيز ديگر سوالات و مسائل سابق را مطرح نميكرد. عبدالله بخاطر داشتن عقايد ضد اسلامي به پانزده سال زندان محكوم شد. وقتي به زندان برگشت، رنگي به چهره اش نمانده بود. نگاهي به من انداخت و گفت: مي بيني؟ اين حيوانات وحشي حتي به اندازه يه تف هم ارزش ندارند. حيف نيست خودت را مچل اينها مي كني؟ اينها مرا به پانزده سال زندان محكوم كرده اند ... فلاني را به پنچ سال و و... اشك در چشمانم جمع شده بود. ميخواستم اونو بغل بگيرم نه براي آرام كردن، بلكه براي تاسف شديدي كه از وضعيت جديد در جانم شكل گرفته بود. همسر جوان عبدالله كه خود طرفدار دكتر پيمان بوده و از زمان دانشجوئي همرزم عبدالله بود، يكبار ديگر به ملاقات آمد. بين او و عبدالله هيچ حرفي ردو بدل نشد. اون مرا صدا زده و با چشماني كه اشك درش جمع شده بود، گفت: مواظبش باش. من و اون مجبوريم از هم جدا شويم. عبدالله محل ملاقات را ترك كرد. من نيز. براي همه آن آغوش هائي كه لازم بود تا ما را وراي تعلقات سياسي و بعنوان دو دوست بهم نزديك كند، سخت دلخورم. چرا كه آنقدر جرئت نداشتم تا بهش بگم: چقدر دوستت دارم و چقدر برايم عزيزي. ما را به زندانهاي مختلفي منتقل كردند. فضاهاي جديد، ديگر فاقد كمترين امكان براي ملاقات هاي حضوري و تماس با اعضاء خانواده ساير زندانيان بود. جسته و گريخته از زندانهاي ديگر در مورد عبدالله مي شنيدم. او سيري بسيار تند را طي ميكرد. از سوئي درگير توابين شده بود و از سوي ديگر، درونش بشدت از سرنوشتي كه شخص او را در خود بلعيده بود، رنج مي كشيد. وقتي مادرم به ملاقاتم آمد، گفت: عبدالله از طريق مادرش برات سلام رسونده. مادرش رو تو دادگاه انقلاب ديده ام. ميگفت: جاي فلاني در اينجا و در كنارم خيلي خاليه. هرچه باشه، اون به همان چيزي كه اعتقاد داشت پاي بند بود. اينجا همه چند شخصيتي هستند... ديدن اسم عبدالله در ليست مربوطه، عليرغم اينكه اصلاً تمايل نداشتم كه آنرا شناسائي كنم، امري بود كه تقريباً شكي مترادف با يقين در ذهنم بود. من ميدانستم كه جواب عبدالله به تمامي سوالاتي كه مطرح ميشه، چيه. اون قطعاً به تمام اين ساختار نه ميگفت. نهي كه ديگر با تمامي موجوديت زندگي اش يگانه شده بود. مادرش يكي دو سال بعد فوت كرد. از اين خانواده هيچ اثر و نشانه اي باقي نمانده انگار. عبدالله واقعاً غريبانه مرد.

۱۱/۰۶/۱۳۸۲

آزادي و فيلم هايي آنچناني

اولين بار هست كه با هم به پياده روي مي رويم. چندروز پيش ازم خواست يكي از همين روزها اگه بعدازظهر واسه پياده روي ميرم، اونو هم خبرش كنم. با ماشينش اومد جلوي خونه ام. ازش خواستم بياد بالا و تا اون يه سيگاري دود كنه، من يه سري از فيلم هاي ايراني اونو كپي بگيرم. هنوز از ديدن فيلم : ” من ترانه 15 سال دارم “ داغ بودم. آب پاكي رو رو دستم ريخت و گفت: من اصلاً اين فيلم ها رو نگاه نمي كنم. اين جور چيزها آدم رو عصباني مي كنه. ميخواستم بهش بگم: من بدم مياد از كارگردان هائي از اين دست كه انسانها رو مچل خودشون مي كنند. به احساساتمان توهين مي كنند. ما رو شكنجه ميدن و آخرالامر ميخوان به ما بگن كه: همه ارزش هاي مطروحه در جامعه درسته، اين آدمها هستند كه بد هستند. و اين ارزش ها آنقدر خوبند كه حتي يه دختر 15 ساله بطور خودبخودي و در عين اينكه همين ارزش ها رو رعايت مي كنه، ميتونه نه تنها گليم خودشو از آب بكشه، بلكه همه رو سر جاش بنشونه... همين ها رو بالاخره بهش گفتم. و اون هم اضافه كرد: جالبتر اينكه، اونائي كه از خارج ميان يه مشت افراد بي هويت، مسخره و فاقد كمترين احساس و عاطفه اند و... و من اضافه كردم: و زني كه مثلاً نماينده زنان و انجمن زنان هست، چنان فردي احمق و عقب مانده و خودخواه هست كه از پيش برد ارزش هاي مورد دفاع خود حتي در برخورد با پسرش هم ناتوان هست... آخ كه چقدر اين افراد سوء استفاده گر هستند. انگار يكي ميداند كه اگر با سوزن به بدنت بزند، آخ تو در مياد و بعدش مدام بهت سوزن فرو كنه و آنوقت تو هي آه بكشي بدون اينكه هيچ مبنائي براي اين كار وجود داشته باشه. خودم هم نفهميدم بالاخره چرا اين فيلم ها رو كپي گرفته ام. شايد يه بيماري ناشي از فقر هست كه آدم فكر ميكنه هرچيزي بالاخره يه روزي به درد مي خوره. خودم هم ميدانم كه هيچكدام از دوستانم ويا احياناً بردرانم كه مشتري هاي معمولي فيلم هايي هستند كه ميذارم تا با هم ببينيم و بحث كنيم، اين ها رو نخواهند ديد. تا پاركينگي نزديك جنگل با ماشينش رفتيم. و بعدش مسيري رو انتخاب كرديم. برايم روشن بود كه ما خواه ناخواه موضوعي را براي مباحثه انتخاب خواهيم كرد. و ميدانستم كه همين سكوت، همين سرريز رنگ و نور و هواي پاكيزه زمينه بسيار دلنشيني خواهد بود تا بتوان راهي براي پرواز خيال گشود. و اينبار اما خيال را به محدوده معيني كشانديم. سوالش اينطور بود: هيچ متوجه شده اي كه در بين افرادي كه با جريانات سياسي و بالاخص در رابطه با جمهوريت و از اين قبيل درگير هستند، هيچ تعريف مشخصي از آزادي و يا دموكراسي نيست. اينكه هركدام از اين كلمات زمينه ساز طنين چه مفهومي درشان هست؟ وقتي از يكي مي پرسي درك تو از آزادي چيست، يه مشت كلمات به آدم تحويل ميدهد كه در بهترين حالت انعكاس شكسته و بسته و بيان محاوره اي نوشته اي از ماركس، اين و يا آن يكي است. جالب است كه آنها هرزماني حتي آن موقع كه به ديكتاتوري ـ حالا با كلمه اضافه اي همچون پرولتاريا ـ پا بند بودند، باز هم فكر مي كردند كه اعتقادشان به آزادي بنيادين است. درباره نقل قول بعضي از اين بچه ها صحبت كرديم. بعدش من ازش پرسيدم: اگه فرض كنيم هيچ كس نيست كه اين كلمات را برايمان معني كنه و يا تاحال هم هيچ معني مشخصي ازش نبوده، فكر مي كني اين كلمات تداعي چه مفهومي در درون ما هست؟ مثلاً آيا آزادي براي موجودي مثل انسان يك ضرورت حياتي است يا يك نياز اجتماعي؟ دوستم بعداز پايين و بالا كردن نظريه بعضي از دوستان بالاخره گفت: من فكر مي كنم كه آزادي يه مفهوم مشخصاً اجتماعي است. اگر بپذيريم كه جهان و كليت وجود از نظمي مشخص برخوردار هست و در راستا و ملزومات اين نظم حركت ميكند و ما نيز تنها همچون شكلي قابل تغيير در آن هستيم، آنگاه آزادي از اين نظم، خود بمثابه مقابله با آن خواهد بود. من فكر ميكنم كه در چنين حالتي نميتوان براي شكلي از وجود متقاضي آزادي بود. چرا كه او حتي در لحظه بود خود نيز مملو از نبود هست. چرا كه تنها اين انرژي و نظم هست كه بگونه اي سيال در حركت و چرخش است. با اينهمه وي درباره آزادي در مناسبات انسانها صحبت كرد. اينكه ما خواه ناخواه نياز به اين داريم كه تعريفي از آن را براي جامعه ارائه دهيم. و اينكه آيا آزادي با حريم سايرين داراي مفهوم هست يا في نفسه مفهوم خاص خودش رو داره. ميگم: براي من آزادي تنها ميتونه اين مفهوم رو تداعي كنه كه بتونم از داوري ها و پيش داوري ها نجات پيدا كنم. و از همه اثراتي كه ناشي از جاافتادگي مفاهيم و فرهنگ و غيره در من نه تنها جا خوش كرده ، بلكه زمينه ساز رنج و درد ويا شادماني هاي گذراست. همه اينها باعث ميشن كه من زندگي و سرزندگي اش را نتوانم با تمامي وجودم حس كنم. دوستم حرفم رو ادامه ميده... : من موافقم به اينكه هركودكي كه به دنيا مياد بزودي موضوعي ميشه تا فرهنگ رو بهش تزريق كرده و خود هم زماني ديگر بازيگر همين چرخه بشه. در واقع همه ما در يه بازي كاملاً حساب شده قرار گرفته ايم. آره اين موضوع ميتونه درست باشه كه آزادي درست معني خودش رو در آزادي از قيد و بندها و آزادي از همه مفاهيمي نشان ميده كه جز بندي به دست و پاي انسانها معني نميدن... ومن اضافه ميكنم: بندي كه متاسفانه گاهي با همين نتيجه گيري ما نيز ادامه پيدا مي كنه. پس بهتره بگيم: زنده باد زندگي بدون هرگونه نتيجه گيري... اين هشدار هم با زبان اين دوست و هم از نوشته دوستي ديگر كه در اي ميلي برايم نوشته بود: آيا بدين سان چيزي هم از انسان باقي مي ماند؟ حرف و حديث هاي بسياري وجود داشت كه بقيه راهمان را به خودش آلود. اما اين سوال كماكان در ذهنم طنين دارد: آيا انسان موضوع حيات هست؟ چرا دغدغه اصلي ما به اين شكل خودش را نشان ميدهد؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?