کلَ‌گپ

۰۱/۰۳/۱۳۸۸

افتضاحات!

انگار چاره‌ای نیست و نمیشه از دست این مضحکه‌ای که دارن دنبال میکنند و اسم " انتخابات " هم براش گذاشته‌اند، دوری کرد؛ وقتی هر چند دقیقه ده بیست‌تا ای‌میل دریافت کنی که یا ثمره مباحثات برخی از دوستان و آشنایان خودت هست که چند صباحی پیشتر در ساحت مقدس باصطلاح سازمانی سیاسی با آنان هم‌ساز بوده‌ای و حال، علیرغم تلاش تو برای حفظ دوستی و نه درگیرشدن در مباحثاتی که مثل یک بیماری مزمن موضوع زندگی روزمره آنان شده، مدام تو را نیز به استدلال‌های گاه بغایت متوهمانه خود میکشانند تا بشنوی آن چیزائی را که حتی خط خطی کردن کاغذ و تلاش برای فروش آن بعنوان فلان و بهمان اثر جاودانه هم نمیتوان قلمدادش کرد.

از هر گوشه و کناری صداهایی را می شنوی که حتی به این وجه بسیار مشخص موجودیت خود که در دنیای فعل و انفعالات جامعه ایران حتی حق رأی نیز برای درگیرشدگان مباحث خارج کشور قائل نمیشوند چه رسد به انعکاس حرف و گفته‌هایشان میان مردم و یا حتی میان خودشان که اساساً گوش جزء اجزاء بدن آنها نیست و آنها تنها و تنها دهانی گنده هستند که گاه به تولید ناهنجارهائی بعنوان صدا مشغول است و گاه در حال دریدن.

آنانی که به اصرار میخواهند به شنوندگان تلقین کنند که: اگر به تبلیغ برای مشتی اراذل و اوباش همچون موسوی و کروبی مشغول نباشی، پس ابزاری هستی برای روی کار آمدن احمدی نژاد؛ اگر کارشان را نخواهیم رذالت و یا فریبکاری آگاهانه بنامیم، ناچاریم آنرا ناشی از نادانی ریشه‌دار و یا ناتوانی از درک فعل و انفعالات اجتماعی بنامیم.

این شعار بدلایل عدیده‌ای نامربوط‌بودنش به چشم میخورد:

- گفتن اینکه احمدی نژاد و سیاست وی در طی چهارسال گذشته عاملی بوده برای محدودیت فضای مطبوعاتی، انزوای بین‌المللی، هرج و مرج اقتصادی و هزاران موضوع دیگر، تلاش دارد ما را بقبولاند که:

- اساساً کسی که انتخاب میشود دارای چنین و چنان قدرت تأثیرگذار میباشد؛ - انتخاباتی در جامعه جاری است و کسی که از درون آن بیرون کشیده میشود، چنان استقلالی دارد که مسائل جهانی و غیره را تحت تأثیر خود میگیرد؛ بهم ریخته گی اقتصادی در ایران به تصمیم فلان و بهمان شخص ایجاد شده و ربطی به ساختار اقتصادی ایران ندارد که نه تنها در سه دهه اخیر که در تمام هشتاد سال گذشته مهمترین تکیه حیات روزمره جامعه را به نفت و فروش آن و چگونه‌گی گذران جامعه با صرف پول آن بوده است.

- اگر احمدی نژاد چهار سال مثلاً زمام امور را داشته است، موسوی هشت سال و کروبی بیش از سه دهه نه تنها در ساختار قدرت بوده بلکه در برهه‌هایی رئیس قوه مقننه بوده. چطور نگرانی از چهار سال بعد برای احمدی نژاد را با نگرانی از تکرار دو دهه اول انقلاب و اجرای جنگی احمقانه و در نگاهی عمیق‌تر و میزان نابودی جوانان و مبانی اقتصادی در ایران به لحاظ جنگ، جنایتکارانه محسوب میشود با نقشی که موسوی بعنوان مدیر داشته است مقایسه نمی کنند؟ چرا به این نکته تأکید نمی کنند که دو دهه ظاهری باصطلاح خفقان گرفتن موسوی برای چه بوده؟ آیا وی در این دوره هیچ نشانه‌ای از اجحاف به حقوق اجتماعی و غیره ندیده بود که هیچ حضوری نداشته؟ یا اینکه در طی این دوران با سازماندهی فلان و بهمان گردان مبارزین، خود را برای شرکت در جنگی اینچنین گسترده که میباید تمامی بحران‌های اجتماعی ناشی از حضور احمدی نژاد؟؟؟!!! را حل نماید؟

حضور عقلانیت در کروبی همانقدر مضحک هست که بگوییم: اگر چنین فردی عقلی به سر داشت، رویش عمامه نمی گذاشت! پوشیدن آن لباس مضحک بعنوان شغلی اینچنین احمقانه خود مقابله مستقیم با عقلانیت است. اگر سازماندهی و جمع و جور کردن تعدادی از قلم به مزدان همیشه‌گی مثل عبدی و غیره دور و بر خود نشانه عقلانیت است که وای به حال چنین استدلالی.

وقاحت آنانی که شعار شرکت در مضحکه جمهوری اسلامی را میدهند آنقدر بالاست که نه برای نقشی که میخواهند بازی کنند بلکه برای تحریم دلیل طلب می کنند! تحریم، چیزی است مثل نرفتن در مسجد برای خواندن دعا برای شادی روح فلان و بهمان شخص! تو نمی توانی بگویی که برای شادی روح این یا آن شخص مرده، اگر نمیخواهی به مسجد بروی، پس راه حل نشان بده که چه باید کرد؟ اصلاً کل این قضیه بر نادانی تکیه دارد؛ نه اینکه یه مقداری عقل اگه به مجموعه نادانی تزریق کنیم، شاید – آنهم اگه خدا بخواهد – نطفه عقلانیت درون نادانی رشد کند. این استدلال در طی سه دهه و روی کار آمدن اراذل و اوباش مختلف به ترتیب قد و قواره تا ریخت و شکل و شمایل که از سر پییسی به وجود احمدی نژاد هم قانع شدند، پیش رفته است!

نگاه به نقش ابزارهای قدرت در کشورهای منفرد و مفروض اساساً بدون داشتن یک نگاه کلی و کم و بیش جامع در مورد ساختار قدرت در جامعه جهانی، کاری بس عبث و بجای خود فریبکارانه است. کشوری که قدرت در آن تنها میتواند با منبع درآمدی پیش رود که از طریق فروش جهانی آن انجام شدنی است، چطور میتواند بدون تأثیرگذاری مهمترین و استراتژیک‌ترین منبع آن یعنی نفت و ساختارهای مختلف آن در عرصه جهانی به حیات خود ادامه دهد؟ در همین لحظه‌ای که بازی‌های شبیه‌سازی در ایران جریان دارد، جنگ بزرگی در جهان و در ارتباط با منابع گازی و توزیع و تقسیم و بازتقسیم آن در بین اتحادیه اروپا و ناتو از یک سو و روسیه از سوی دیگر جریان دارد. آنها برای کنار زدن یکدیگر حتی زبان عادی دیپلماتیک را که تنها چند درصد ناچیز از واقعییات مناسبات جهانی را درون آن می گنجانند، کنار گذاشته و با زبانی صریح‌تر به تهدید و تحریک یکدیگر دست می زنند. حال در این میان، آدم مفلوکی مثل احمدی‌نژاد را دارای چنان نقشی بدانیم که اگر افسارش را رها کنیم مبادا کشور ایران را به فلان و بهمان جایگاه بکشاند...

چه در سیاست هسته‌ای که به ایران نسبت می دهند و چه در مورد دموکراسی و هرج مرج قضائی و نظامی و دخالت در امور این و آن، سیاست جمهوری اسلامی از همان ابتدای شکل‌گیری‌اش بر دامن‌زدن بر بحرانها پیش رفته است. جنگی که بین ایران و عراق پیش رفت، مسابقه فوتبال نبود که به نتیجه‌ای منجر شود. در این میان صدها هزار انسان نابود شدند و منابع بسیاری از بین رفت و آخرالامر همان اراذل و اوباشی بر ساختارهای قدرت در دو کشور باقی ماندند که بودند.

جنایتی که در دهه اول حکومت جمهوری اسلامی پیش رفت نه فقط در شیوه برخورد بسیار شنیع تک تک آنانی که نامهای ناچسپ مسئول در آن دوره بر خود داشتند، بلکه عناصر بسیار وسیع‌تری را در خود فرو برده است. فضای هیستریک و شیوه‌های مرگ و ترس و دلهره و نابودی و ناامنی و غیره، نه صرفاً اینگونه بوده که مثلاً آیا در فلان و بهمان زندان شکنجه جاری بوده است یا نه؛ حتی جرئت سوال در این مورد هم از جامعه دریغ شده بود. در هر کوی و برزن توسط اراذل و اوباشی که نانخور این رژیم شده بودند و با خودفروشی به خدمت آن درآمده بودند، مورد بازخواست قرار میگرفتی. آنها درون تک تک خانواده‌ها نیز دنبال جاسوس و خدمتگزار و خودفروخته می گشتند. کم نیستند خانواده‌هایی که نه تنها از زندگی متعارف و حق حیات انسانی محروم شدند که از نام و نشان‌شان هم نگذشتند و آنها را به خاک سیاه نشاندند.

جمهوری اسلامی هیچگاه نمی توانست توسط یک مشت ملای ابله چنین ساختار پیچیده‌ای را سازمان دهد. لابی‌های گسترده‌ای از ساختارهای امنیتی جهان گرفته تا نظامی و انستیتوهای فکر و بهره گیران از تکنولوژی کنترل افکار عمومی خلاصه همه همه به کار آمدند تا مثلاً جمهوری اسلامی سازمان دهند و منطقه را در آشوبی غرق نمایند که نه تنها در طی این سه دهه، بلکه حتی در چشم‌اندازهای دهه‌های آتی نیز امکان آرامش آن نمی رود. از سوی عراق، لبنان و فلسطین در آتش جنگ و کینه و کشت و کشتار میسوزد و از سوی دیگر افغانستان و حال پاکستان که صرفاً برای حفظ و تداوم تنش در منطقه شکل گرفته بود، همه و همه در بحران دست و پا می زنند؛ از سوی دیگر مجسمه بلاهتی را به کرسی مضحکه ریاست جمهوری کیش میکنند و او نیز علیرغم ساده لوحی احمقانه‌ای که در آن دست و پا میزند، اما در پیشبرد نیازهای تبلیغات رسانه‌های بین‌المللی مهره شایسته‌ای بوده و کما اینکه هنوز روی بقای او حساب باز کرده و از وی انتظارات عدیده‌ای طلب می کنند. او هر جا که لازم باشد، همان حرفهایی را میزند که بتواند ابزاری باشد برای نمایش ظاهری ناامنی و چهره‌ای مثلاً بحران‌ساز در منطقه و از این بدتر آنکه عده‌ای ساده‌لوح بعنوان تحلیل‌گر مسائل سیاسی یا بعنوان مزدبگیران رسانه‌ای و یا متوهمان ابدمدت به میدان می آیند و این اعمال وی را عامل و باعث و بانی قضایا می نمایانند...

اگر عمل عبارت از آن چیزی است که مجموعه توانائی وجودی انسان بعداز انتخاب بدان دست میزند باید گفته شود که تن‌ندادن به این فریب، خود عمل بزرگی است که نه بخاطر تأثیر و نتیجه فردایش که چگونه خواهد بود، بلکه برای مکانیسم درونی انتخاب آن و منطق ناظر بر آن در لحظه هست که می باید ارزش‌گذاری شده و بکار گرفته شود. تحریم بر عکس تصور مزورانه‌ای که اینجا و آنجا تبلیغ می شود، یک عمل مشخص هست و نشانه مقابله با فریبی که کلیت قدرت در گستره جهانی برای تحمیل مشتی خودفروخته در جامعه ایران قرار است بر ما تحمیل نماید.

واقعاً تأسف بار است که بعداز چندین دهه حضور در فعل و انفعالات سیاسی ببینی که عده‌ای با چه مبانی ابلهانه‌ای تلاش میکنند در فریب جامعه شرکت نمایند و تو حتی نتوانی به آنها حالی کنی که در این باتلاق فرو نروند.

نوشتن این پست برایم آنقدر تأسف‌بار هست که حوصله ادیت‌اش و بازخوانی‌اش رو هم ندارم. از هر خواننده‌ی تصادفی احتمالی این نوشته، پیشاپیش عذر میخوام!


۲۴/۰۲/۱۳۸۸

اسکندر ختلانی

 

 

سلام ریحانه،

شاید بنظرت عجیب بیاد که چطور من تصمیم گرفته‌ام برایت نامه بنویسم؛ حتی نه ای‌میل، یا حتی تلفن و ... البته تلفن که زدم. خونه نبودی و من هم حدس زدم که یا با محمد یا خودت تنها رفته‌ای مغازه.

خب، بذار برات از اول قضیه صحبت کنم. مثل عادت همیشه‌گی بعداز اینکه قهوه‌ای خورده و نگاهی به خلاصه اخبار تلوزیون انداختم، اومدم سراغ اینترنت و اونو باز کردم. صفحه اول اینترنتم رو طوری تنظیم کرده‌ام که آخرین خبرهای بعضی از سایت‌ها و وبلاگ‌های ایرانی رو منعکس می کنه. بعداز نگاهی سطحی به اهم خبرهای اینطرف و آنطرف، نگاهی انداختم به وبلاگ‌هایی که به‌روز شده‌اند و در آنجا دیدم که وبلاگ سردوزامی کتابی از نسیم خاکسار رو گذاشته در اینترنت. کتاب رو باز کردم؛ گزارشی بود از سفر به تاجیکستان. در همان ابتدای کتاب اشاره‌ای داشت به تفاوت این کتابی که در وب گذاشته با کتابی که سالها قبل با همین نام چاپ کرده بود و آن، دو مصاحبه اضافی نسبت به قبل بود که در اینجا منعکس شده بود؛ از جمله مصاحبه‌ای با اسکندر ختلانی...

در یک لحظه هجوم خاطرات بسیاری منو از زمان حال بیرون کشیده و برد به آفتاب تابان کابل و چهره جوان و زیبا و صمیمی اسکندر. کنجکاو شدم تا اطلاعات بیشتری از اسکندر بیابم و ... در کمال تعجب و بهت و ناباوری، دیدم نسیم از کشتن اسکندر در مسکو خبر میدهد؛ آنهم در سال 2000، یعنی حدود نُه سال پیش.

سالهاست از دوستی ما میگذرد و میدانم که مرا بخوبی میشناسی و بارها حالات مختلف احساسی‌ام را شاهد بوده‌ای و یا بارها با تو درباره آنها صحبت کرده‌ام. در آن چند دقیقه‌ای که با وجوه کاملاً متضاد این خبر روبرو شدم، دیگر نمیتوانستم تشخیص دهم که آیا از شنیدن خبری درباره اسکندر خوشحالم، یا از خبر مرگ او شوکه شده‌ام. این اخبار تأثیری کاملاً متضاد روی من باقی گذاشته بود و بدون آنکه خود بخواهم، به سرزنش خود رسیدم که: نُه سال از مرگ ��" آنهم بصورت قتلی چنان فجیع ��" اسکندر گذشته و تو هیچ از این موضوع خبر نداشته‌ای و ...

به تو زنگ زدم تا شاید بتوانم با صحبت با تو، و حتی کسب اطلاعات بیشتر از تو و احیاناً محمد خودم را کمی تسکین دهم. ترا نیافتم و مجبور شدم به سراغ اینترنت بروم و در گشت و گذار، یکی از استادان انستیتو علوم اجتماعی کابل ��" جائیکه من و تو نیز در دوره‌ای و همزمان با آشنائی‌مان با اسکندر، در آنجا تحصیل میکردیم ��" درباره اسکندر نوشته بود و حتی دیده‌ام که بمناسبت پنجمین سال مرگ اسکندر، کاویانی نیز انگار چیزی نوشته.

خب، همه اینها باعث شد تا این نامه را برای تو و بعنوان صحبتی با تو بنویسم. همانطور که گفته‌ام، شاید عجیب بنظر برسد. اما فکر میکنم که در نگارش نامه، همیشه یک امکان بسیار جالبی را میتوان یافت که بتوانی با دوست خود صحبت کنی، بدون اینکه ردوبدل کردن جملات کوتاه رشته افکارت را به این یا آن سوی خاصی بکشاند. در واقع نوشتن نامه یکی از مناسب‌ترین ابزاری است که در چنین حالتی که من در آن قرار دارم، بکار میآید.

دلم میخواهد یادهای مشترکمان با اسکندر و آن ماهها و آن سالها را بیاد بیاورم. آفتاب کابل، یکی از بخش‌های بسیار خاص این یادهاست.

یادت می آید وقتی اسکندر خودش را به ما معرفی کرد، از چگونه‌گی برخوردش و از معرفی غیرمنتظره‌اش جا خوردیم!؟ او میگفت: شنیدم که چندتائی از رفقای ایرانی به انستیتو علوم اجتماعی می آیند و مشتاق شدم باهاشون آشنا بشم و ... همه اینها را با چنان لهجه خوبی صحبت میکرد که در یک‌آن، فکر کردم شاید او فرزند یکی از اعضاء حزب توده ایران هست که در شوروی زندگی میکنند. وقتی او خودش را معرفی کرد مشخص شد که او بخاطر هم‌زبانی و عشق و علاقه بی‌حدی که به زبان و ادبیات فارسی دارد، میخواهد با ما آشنا شود و از همه اینها مهمتر، جوانی و روحیه شاد و سرشار از شور و شوق‌اش بالاخص در دوره‌ای که او برای کار و خدمت سربازی برگزیده بود و مجبور شده بود بعنوان مترجم زبان روسی به افغانستان بیاید، و بخاطر غربتی که بهرحال او نیز علیرغم همزبانی در افغانستان با آن روبرو بود، دلش میخواست با ما بعنوان مهاجرینی در کابل نیز در تماس باشد. اگرچه آن معرفی شتابزده میتوانست با سردی هرکدام از ما چهار نفر روبرو شود، اما جالب است که در زمان برگشت در پچپچه‌هایی که داشتیم، تو گفتی: حتی لیلا هم که چنین آشنائی‌هایی را بر نمی تابد، بخاطر چهره شاد و زیبا و زبان مؤدبانه اسکندر، با او خیلی گرم گرفت.

برای من اسکندر از همان لحظه یکی از رفقای ایرانی خودم بوده که بخاطر برخی معذوریت‌ها مجبور است در مجتمع مخصوص استادان و معلمین اعزامی از شوروی زندگی کند. او، که بخاطر همین محدویت‌ها قادر نبود به همان راحتی و بدون موانع در شهر کابل تردد کند، بارها و بارها مجبور شده بود با ماشین مخصوص و راننده به محلی بیاید که ما زندگی میکردیم و بعد، با همان‌ها هم برگردد. چندباری هم که مرا به خانه محقرش ��" که یک اتاق کوچک در مجتمع مخصوص و تحت حفاظت نیروهای شوروی بود، دعوت کرده بود عملاً نمیتوانست همان راحتی و تحرکی را داشته باشد که وجودش از آن سرشار بود.

یادت می آید چطور به اصرار او مصاحبتی داشتیم با یکی از استادان علوم اجتماعی که تخصص‌اش تحولات اروپا و بالاخص یونان بود و خود بعنوان افسر اطلاعاتی در دوره‌ای از حکومت سرهنگان به همکاری با مبارزین کمونیست مشغول بود؟ وی که علیرغم سن و سال‌اش چهره‌ای جوان و شاداب داشت، کم و بیش توجه‌ای ویژه بالاخص به " خورشید " داشت! تا جائیکه وقتی اسکندر بما پیشنهاد جلسه‌ای ویژه با او را طرح کرد، " خورشید " آنرا تأیید کرد و جالب اینجاست که اسکندر میگفت: استاد فوق هم خیلی خوشحال شد که با ما مباحثه‌ای خصوصی داشته باشد و در روزی که ما در اتاقی از انستیتو جمع شدیم و استاد فوق از تجربه مبارزه کمونیست‌های یونان و دشواری‌های آنان صحبت میکرد، ترجمه روان و بی‌نظیر اسکندر چنان شبهه‌ای را ایجاد میکرد که انگار خود محو شده و تنها همان استاد هست که به فارسی برایمان قضایا و امورات یونان را بیان میکند. اسکندر، تمام متن صحبت اصلی را همزمان و بدون وقفه و بدون کمترین اشتباهی به زبان فارسی و بالاخص به تهرانی برایمان توضیح میداد. از سوی دیگر، نگاه مستقیم استاد که انگار فقط همه این قضایا را برای خورشید توضیح می دهد و ما هم این مصاحبت را از روی فیلم یا نوار تماشا میکنیم، چنان شیفته و پرشور شرح میداد که هیچکدام متوجه نشدیم بیش از سه ساعت در آن اتاق نشسته‌ایم و داریم به حرفهای استاد گوش میدهیم و گاه سوالاتی که خورشید بیان میکرد و ...

حتماً باید یادت باشد دفعه دیگری که " میاچین " استاد روسی علوم اجتماعی در دفتر سازمان برای سخنرانی دعوت شده بود و برایمان درباره حکومت اسلامی و شیوه برخورد با آنها و نقدی که به عملکرد حزب توده ایران و کم و بیش به اکثریت داشت که نتوانستیم آنگونه که شایسته هست در عین حفظ نیروهایمان، در جامعه مانده و در امور سیاست روزمره نقش ایفا کنیم. او، تأثیر مخرب خروج از ایران را از شدت ضربات به دستگاه رهبری حزب توده ایران بیشتر می دید و حتی در این زمینه به سیاست لنین و حزب کمونیست شوروی در سالهای اولیه اشاره داشت که چطور زمینه‌های خروج سران مخالف خود در حزب را فراهم میکرد.

اسکندر آن روز نیز با ترجمه روان و بسیار شیرین خود، با صدایی که گرمی خاصی در آن وجود داشت، با نگاهی شاد و بازیگوشانه‌اش که در برابر همه چهره‌های مختلف یکسان می نمود، چنان وضعی بوجود آورده بود که هیچکس احساس نمیکرد میاچین دارد به زبان روسی صحبت میکند!

علاقه و آشنائی و ارتباط با اسکندر حتی چیزی بیشتر از آن استاد دیگری شده بود که از خانواده‌ی اعضاء فرقه دموکرات در آذربایجان بود و کم و بیش برایمان مثل " انور افغان " شده بود؛ همانی که پیش از انقلاب در تبریز درس میخواند و بعدها در روزنامه " حقیقت انقلاب ثور " روزنامه ارگان حزب دموکراتیک خلق افغانستان کار میکرد و در تدارکات جشن‌ها و سالگرد سیاهکل و غیره، شب و روز با ما بود و ... اسکندر، علیرغم علاقه شدیدش به روابط با ما، مجبور بود محدودیت‌های خاص نیروهای شوروی در کابل رو رعایت کنه. اگرچه از هیچ فرصتی و بالاخص زمانی که دانشجویانی برای انستیتوی علوم اجتماعی معرفی میشدند سریعاً با آنها ارتباط برقرار میکرد و سعی میکرد تا آنجائی که برایش امکان دارد، در کار ترجمه و یا برقراری ارتباطات با استادان روسی به آنها کمک نماید.

یادت میاد از ما تقاضا میکرد اگه براتون امکان داره نوارهای گوگوش رو برایش کپی کنیم؟! میگفت: من مجبور بودم زبان فارسی رو از روی نوارهایی یاد بگیرم که در انستیتوی زبان خارجی در مسکو بود. در صورتی که هیچکدام از آن نوارها جای ارتباط زنده با دوستان ایرانی‌ام رو نمیگیره. خیلی دلم میخواست که منو برای مأموریت به ایران بفرستند؛ اما مسئولین برای چنین مأموریت‌هایی بیشتر روسها رو می فرستند.

اسکندر آن وقت‌ها برای خدمت سربازی در افغانستان بود و بعدها شنیده‌ام که بخاطر توانائی بی‌نظیرش در ترجمه و نوشتن به زبان فارسی، تا سطح مترجم مخصوص برای دکتر نجیب‌الله رئیس جمهور دوران حزب دموکراتیک خلق افغانستان و از سوی دیگر فرمانده اول نیروهای شوروی در افغانستان ارتقاء پیدا کرده بود.

در مورد زندگی و کار اسکندر استاد هارون امیرزاده نوشته‌ای دارد که اگه دلت میخواد میتونی در این آدرس بخونی.

 

حالا که با یاد و خاطره اسکندر یه چیزائی نوشته‌ام، احساس سبکی می کنم. امیدوارم تو رو با این نوشته ناراحت نکرده باشم.


۲۳/۰۲/۱۳۸۸

از کتاب: " آیوراودای ماهاریشی " - علم زندگی

" آنگاه که انسان یاد گرفته باشد که به فراسوی اندیشه گذر نماید (به ماوراء برود)، ذهن او به شیوه‌ای تازه به روی خود ذهن باز می شود. همانگونه که قبلاً نیز مشاهده نمودیم، چنین رویدادی بسیار سودمند است ولی همه داستان را در بر ندارد. در این رابطه می توانید شیوه تسلط بر لایه‌های ظریف و ناملموس ذهن را نیز فرا گیرید و تکنیک‌های ویژه‌ای وجود دارد که نخستین آنها، اصوات آغازین نام دارد. نامگذاری این تکنیک، بر پایه ارتعاشاتی است که می‌توان در هنگام آرامش تقریباً مطلق ذهن، ردیابی نمود.

براساس آیورود، این اصوات خفیف‌تر از خفیف، جنبه اتفاقی ندارند، زیرا تمامی طبیعت از آنها ساخته شده است. اصوات آغازین، در سکوت مطلق جهان کوانتوم مکانیکی پا به عرصه وجود می نهند. الگوهایی را می سازند که در هنگام مقتضی به صورت ماده و انرژی و همگی چیزهایی که دارای گوناگونی پایان‌ناپذیری بوده و از ماده و انرژی ساخته شده‌اند، شکوفا می گردند: ستارگان، درختان، تخته‌سنگ‌ها، انسان، و ...

تئوری زیربنایی " درمان از طریق اصوات آغازین " بر این شالوده استوار است که ذهن قادر است به سطح کوانتوم بازگردد، اصوات معینی را که احتمالاً در مقطعی از مسیر تغییر شکل داده‌اند، بکار گیرد و به این ترتیب تأثیر عمیق شفابخشی را در بدن برجای نهد.

واقعیت کوانتومی

با توجه به اینکه چنین برداشتی از دیدگاه همگی کسانی که نظیر ما ریشه در واقعیت مادی دارند، بسیار بیگانه می باشد، اجازه دهید که برای لحظه‌ای اصوات آغازین را مد نظر قرار دهیم. فیزیکدانان غربی اذعان دارند که در ژرف‌ترین سطح جهان طبیعی، میدان کوانتوم را می‌یابیم. یک کوانتوم، به عنوان کوچکترین واحدی از نور، الکتریسیته یا انواع دیگری از انرژی تعریف می شود که امکان وجود دارند.

(واژه کوانتوم، از ریشه لاتینی به مفهوم "چه مقدار" مشتق شده است). واقعیت کوانتومی، برداشت‌هایی را که برپایه عقل سلیم هستند، به مبارزه می طلبد. بطور مثال، هیچیک از عناصر جامد در آن وجود ندارد. اتم، قبلاً به عنوان کوچک‌ترین ذره موجود در جهان آفرینش بشمار می آمد. در واقع اتم از واژه یونانی به مفهوم "غیرقابل تقسیم" درست شده است. با این وجود، در نگاهی نزدیک‌تر، متوجه میشویم که اتم نیز متشکل از ذرات کوچک‌تری از ماده است که به سرعت برق در پیرامون یک فضای خالی عظیم به گردش در آمده‌اند ��" فضایی آن‌چنان خالی که با خلاء بین-کهکشانی رقابت می کند. فاصله بین دو الکترون، به‌نسبت اندازه آنها بیشتر از فاصله‌ای است که زمین و خورشید را از یکدیگر جدا می کند.

چنانچه توجه خود را کاملاً روی این ذرات زیر-اتمی متمرکز کنید، پی می برید که اصلاً از ماده ساخته نشده‌اند و فقط ارتعاشات انرژی هستند که ظاهراً به لباس جامدات در آمده‌اند. کشف این مطلب که ماده عبارت از نوسانات انرژی است که به لباسی دیگر در آمده است، مواد سوختی لازم را برای انقلاب کوانتوم فراهم آورد که به رهبری اینشتین و همکاران وی در آغاز این سده به وقوع پیوست. به جای تکیه بر ذرات جامدی که مانند گوی بازی بیلیارد در روی میز به حرکت در می آیند، فیزیکدانان با ارتعاشات شبح‌مانندی روبرو گشتند که در یک لحظه جسمیت داشتند و در لحظه بعد، انتزاعی بودند.

انقلاب کوانتوم، ناگزیر سبب گردید که بپذیریم دیدگاه ما از جهان تغییر خواهد کرد. فیزیک کوانتوم ثابت نمود که همگی اشیای گوناگونی که در پیرامون خویش مشاهده می کنیم ��" ستارگان، کهکشان، کوهها، درختان، پروانه‌ها و آمیب‌ها و غیره، از طریق میدانهای نامحدود، جاودانی و نامحصور کوانتومی با یکدیگر مربوط می باشند. نوعی روانداز نامرئی که تمام جهان آفرینش به آن دوخته شده است. در واقع، همگی چیزهایی که جدا از یکدیگر و مشخص بنظر می آیند، روی طرح این پوشش عظیم دوخته شده‌اند. زوایای تیز هر شیئی، نظیر زوایای میز و صندلی، صرفاً توهماتی هستند که محدودیت توانایی دید، بر ما تحمیل کرده است. اگر دارای چشمانی بودیم که با جهان کوانتومی همسازی داشتند، مشاهده می کردیم که این زوایا به تدریج محو و سرانجام ذوب شده و جای خود را به میدانهای نامحدود کوانتوم می دهند. دستیابی به سطح کوانتومی طبیعت، دارای کاربردهای عملی بوده است: اشعه ایکس، ترانزیستورها، ابررسانه‌ها و لیزرها را به ما داده است. تا زمانی که علم به سطح ژرفتری از بافت درونی طبیعت راه نیافته بود، همگی این امور غیرقابل تصور بودند.

اکنون اعتقاد بر این است که فقط یک اَبرَ میدان بنام میدان واحد وجود دارد که واقعیت نهائی زیربنای کل طبیعت است. مانند درختی که ترکه‌های نازک آن به ساقه‌ها و ساقه‌ها به شاخه‌ها و شاخه‌ها به تنه اصلی درخت منجر می گردد، تمامی جنبه‌های گوناگون طبیعت نیز در این میدان فراگیر به یکدیگر می پیوندند. از آنجا که ما نیز بخشی از طبیعت هستیم، بنابراین الزاماً بخشی از میدان واحد نیز می باشیم. همان میدانی که در هر لحظه زمانی، در درون و پیرامون ما وجود دارد.

این میدان فراگیر را می توان با پرداختن به مدیتیشن، در ذهن تجربه کرد... "

" ... مسلماً چنین حالتی یک جابجایی شدید هشیاری است که موجب می گردد ذهن یک حقیقت تازه و ژرف را درک کند ��" این حقیقت که انسان چیزی بیش از مجموعه‌ای از گوشت و خون و استخوان است که در زمان و مکان جای دارد. در حقیقت ما انسانها دارای دو خانه هستیم. یکی از این خانه‌ها مکانی معین دارد و آن دیگر بیکرانه است. چنانچه توجه خود را به علم فیزیک معطوف دارید، بنظر خواهد آمد که جهان حواس ما، الکترونها، کوارکها و دیگر ذرات بنیادی نیز در زمان و مکان جای دارند ولی آنگاه که از آستانه کوانتوم بگذرید، هر ذره‌ای عبارت از نوک موجی است که در فضا/زمان، به گونه‌ای نامحدود در تمامی جهات گسترده می گردد. یعنی مادام که نسبت به هر دو هویت خویش هشیار نباشید، قادر نخواهید بود که خود را به درستی مشاهده نمایید."

 

صفحه 168-170 از کتاب:

" علم زندگی، با طب آیوراودای ماهاریشی "

 

پی‌نوشت:

دلیل انتخاب این بخش از کتاب آیوراودا و انعکاس آن در اینجا، به این خاطر بوده که اخیراً همزمان با خواندن این کتاب، قطعه فیلمی از سخنرانی یکی از فیزیسین‌های کوانتومی نگاه میکردم؛ احساس کردم با توانائی تجسم چنین درکی از هستی، در واقع قدم مهمی در درک مناسبات و جایگاه انسان در طبیعت برداشته خواهد شد. وقتی وجود انسان تنها شکلی از بروز و نماد حرکت و حضور انرژی باشد و بس، دیگر نمیتوان مرزی بین اشکال و پدیده‌های گوناگون هستی قائل شد. وحدت وجود، در وحدت انرژی متبلور میشود و ... بدینسان، واکنش انرژی در بروز شکلی مثل انسان، او را فاقد تاریخ میکند و جهان تنها یک جمله را میتواند بپذیرد و آن: هستی، فقط " بود " هست؛ نه گذشته دارد و نه آینده و نه حال به مفهومی در پهنه زمان. زمان نیز در کنار چنین ادراکی موجودیت خود را از دست میدهد و مکان، بعنوان یک پارامتر نمایشی برای زمان، بکلی از صحنه دور میشود.

- در این زمینه فکر کنم کتاب پرفسور یولیان باربر، بنام " پایان زمان " نیز باید معرفی گردد که وی چنین درکی از فیزیک کوانتوم را با تفصیلات و توضیحات کافی در کتاب خود شرح داده است.

- این هم بخش اول سخنرانی پرفسور جان هاگلین:

- و این هم بخش دوم:

 

 


۱۲/۰۲/۱۳۸۸

کشتن دلآرا، کشتن یک هنرمند بود نه یک قاتل

هنوز نتوانسته‌ام در فواصل فکر و حرف و کلام، یادآوری به قتل دلآرا دارابی را فراموش کنم. تجسم دخترکی که کاری در آن سن و سال انجام میدهد آنهم در همدستی با پسری جوان که در واقع میباید نیازهای مالی و مادی خود را در اشکال دیگری برطرف میکردند و مسئولین جامعه در سطوح مختلف در قبال نیازها و امورات اینان وظیفه داشته و دارند تا آنها را برطرف نمایند ... و حال در زندان قرار میگیرد و آخرالامر از تجسم لحظه مرگ و گذران زندان و همه اینها دلم درد میگیرد. دلم میگیرد از حضور مشتی جنایت‌کار و جنایت‌پیشه در شمایل مسئولین جامعه که در پشت نام " اجرای احکام " اصرار دارند کارشان را هرچه سریعتر انجام دهند.

دستگاهی که نامش را قضا – که بیشتر تداعی قضا و قدر است – نهاده، با بی‌شرمی تمام ادعا دارد که آن زبان‌نفهم شاهرودی مثلاً رئیس‌اش هست. دادگاه‌هایش یک ساز میزند، رئیس‌اش سازی دیگر و آنگاه تمام جنایت‌پیشه‌گی خود را بگونه‌ای پیش می برند که پای عده‌ای دیگر را بعنوان صاحب‌اختیار خون یک جوان بمیان کشیده و آنان را مُصر در اجرای حکم قلمداد کنند. و بگونه‌ای حقیرانه و همچون مشتی خودفروخته و اشغالگر اموراتشان را در خفا و با تعجیلی غیرعادی پیش میبرند.

اینجا و آنجا می بینم و میخوانم و گاه میشونم که برخی‌ها در مورد این جمله خانواده مقتول صحبت میکنند که، آنها مایل نیستند ببینند چگونه قاتل مادرشان بیاید بیرون و برای خود راست‌راست راه برود و ... کسی یا کسانی که بتوانند چنین جمله‌ای را به زبان و یا حتی به مخیله آرند، باید فاتحه ساختار فرهنگی چنین جامعه‌ای را خواند؛ باید دکان قضا و غیره را تخته کرد؛ باید نگران بود که چگونه اندیشه چنین مردمی به تقصیر چنان حکومتی به چنین فلاکتی رسیده است.

همان‌که دخترکی در چنان سن و سالی وارد محیطی میشود که بی‌پرده تمامی چهره کریه جامعه در آن نمایان میشود، همین‌که وی میباید در میان افرادی بسر برد که همه بزه‌کاری‌های یک جامعه عقب‌مانده را نمایش میدهند و در چنین حالتی هیچ چیزی مانع از آن نخواهد بود که این دخترک جوان را همچون طعمه‌ای مورد آزار و اذیت قرار دهند؛ دخترکی که در زمان شرکت در قتلی با هرجنونی که در جسم و جانش شکل گرفته بود، حال زندگی مشخصی را باید دنبال میکرد آنهم در میان مشتی جانی و جنایتکار که بهترین ابزارها برای چنین حکومتی بکار می آیند؛ آری وقتی فردی از چنان جهنمی بیرون می آید، در واقع نه بخاطر رفتارهای آموزشی، بلکه ترس و دلهره بازگشت به چنان محیطی، با تمام وجود از جرم و جنایت و امثالهم فاصله میگیرد...

دارم به این موضوع فکر میکنم که زمانی چارلی چاپلین می گفت: اگر کسی را بکشی، مجازات میشوی؛ اما اگر هزاران نفر را بکشی، قهرمان محسوب میشوی و به تو مدال میدهند!

امثال پورمحمدی مانند بسیاری دیگر از مسئولین این ساختار جرم و جنایت و جهالت و سفلگی هزاران نفر را با دستورات و دستهای خود کشته‌اند و خود به وکالت و وزارت میرسند؛ فلان و بهمان جنایتکار این دستگاه که عامل کشته شدن بسیاری در جبهه‌های جنگ چه در لباس نخست‌وزیر و چه فرمانده سپاه و غیره هستند، حال خود را بعنوان کاندید ریاست جمهوری معرفی میکنند... آری در حضور چنین موجودات کریهی سخن‌گفتن از اینکه نباید گذاشت یک قاتل بدون مجازات متناسب با عملی که انجام داده است، آزاد گردد، حرفی است بی‌نهایت مسخره و نشانه کاملی است از نادانی و نابخردی.

جنایتکاران متمرکز در حکومت جمهوری اسلامی در ارگان‌های مختلف آن یکبار دیگر تلاش کردند به همه آنانی که فکر میکنند تجسم جامعه فرهنگی و ادبی و هنری این مردم‌اند و برای مثال روی امضاء‌های خود حسابی باز کرده‌اند، با اعدام دلآرا نشان دادند که اگر برای آنها قابلیت‌های هنری این دختر اهمیت دارد و فکر میکنند چنین خصوصیتی ابزاری برای بازگشت وی به جامعه خواهد بود، کور خوانده‌اند. حتی کمتر شدن یک هنرمند هم، خود کاری است بزرگ در خدمت به جمهوری اسلامی.

فکر میکنید ثمره چندین سال حضور در زندانهای جمهوری اسلامی، در انعکاسی هنری چه خواهد بود؟ آیا در چند صباحی دیگر جمهوری اسلامی مجبور نبود باز هم دلآرا را اینبار تحت عنوان یک هنرمند به بند بکشد؟

شاید کشتن دلآرا ابزاری باشد برای پیام دادن به آن دسته باصطلاح هنرمند و اندیشه‌ورز و غیره؛ اما بیش از همه اینها نشان میدهد که این مجموعه در ادعای هزاران مسئولیت و وظیفه‌ای که در قبال مردم جامعه به عهده میگیرد تنها و تنها برای کشتن دیگران هست که انتظار را بر نمی تابد.

 


۱۱/۰۲/۱۳۸۸

دلآرا دارابی را کشتند.

 

شنیدم دلارا رو در زندان کشتند. اسمش رو هم گذاشته‌اند: اعدام. و بدینگونه جنایت‌های زیادی رو علیه مردمی دنبال میکنند که بخاطر رذیلانه‌ترین شکل حکومت‌گری و خدمتگذاری به بنگاه‌های مالی دنیا و قدرت‌های جهانی آنان، مجبور میشوند به هر حماقتی دست زنند تا شاید چند روزی و چند صباحی را بگذرانند. حال، این جنایت‌کاران دختری را که چند سال پیش در قتلی شرکت داشته کشتند تا نشان دهند برای کشتن زن و دختر و جوان و پیر عجله دارند و نمیتوانند انتظار بکشند.

میدانم از امروز آه و ناله‌های بنگاه‌های خبری مختلف شروع میشود و کلی داستان می بافند و ... گور پدر همه‌شان.

آنچه که مرا میسوزاند و آتش در دلم می اندازد این است که این مجموعه جنایت‌پیشه‌گان باز ابزار مشاطه‌گری میشوند و این و آن به میدان می آیند تا مثلاً در میان همین اراذل و اوباش، اوباش‌ترین‌ها را کنار نهند و اوباشانی دیگر را به سر کار آرند یا برای روی‌کارآمدن آنان به فریب مردم دست زنند.

محدود کردن همه آن چیزائی که در جامعه ایران میگذرد، این تمایل بی‌پایان انتقام و کشتن و مرگ و شکنجه و تحقیر و سوزاندن دل خانواده یک جوان و ... همه رو که در کنار هم میگذاریم می بینیم فاجعه بسیار بزرگتری جاری است. وقتی حکومت جمهوری اسلامی حقی برای خانواده مقتول قائل میشود که در روند محاکمه دخیل باشد و قانون را متناسب با تمایلات شخصی خود محک زند و با این کار مسئولیت تنظیم قانون عمومی برای حل معضلات اجتماعی را از دوش خود پائین میکشد و آخرالامر انتقام را به ابزاری برای امور جزائی تبدیل میکند، بعنوان جانی و مجرم میباید محاکمه شود. دستگاه قضائی جمهوری اسلامی قاتل تک تک این انسانهائی است که بعنوان مجرمین عادی یا بعضاً بعنوان مجرمین سیاسی در زندان‌هایش به بند کشیده است. وقتی چنین دستگاهی مسئولیت قانونی خاصی برای خود قائل نیست، حق ندارد امثال دلارام را بکشد...

نمیدانم دیگه چی دارم می نویسم. آنقدر عصبانی هستم که حدی بر آن متصور نیست. دل و دماغ شرکت در نمایشات مضحک مناسک روز جهانی کارگر را ندارم. هر سال همان مزخرفات سال قبل را طرح میکنند و هر سال همه آن قوانینی را اجرا میکنند که سرمایه به آنها حقنه میکند و هر لحظه هم خود را بی دلیل در مسیری متصور میشوند که انگار یک میلی متر جلوتر رفته اند و همه میدانیم روندی که بر جهان جاری است نهایت بربریت و حماقت و نابخردی است و در این میان، دیگر چه میتوان گفت که عده‌ای جنایتکار نام قانون بر خود نهاده‌اند و به کشتار و جنایت بعنوان رعایت قوانین مشغول‌اند و از همه مهمتر اینکه جنایات‌شان را در خفا پیش میبرند و ...

 


This page is powered by Blogger. Isn't yours?