کلَ‌گپ

۲۴/۰۲/۱۳۸۸

اسکندر ختلانی

 

 

سلام ریحانه،

شاید بنظرت عجیب بیاد که چطور من تصمیم گرفته‌ام برایت نامه بنویسم؛ حتی نه ای‌میل، یا حتی تلفن و ... البته تلفن که زدم. خونه نبودی و من هم حدس زدم که یا با محمد یا خودت تنها رفته‌ای مغازه.

خب، بذار برات از اول قضیه صحبت کنم. مثل عادت همیشه‌گی بعداز اینکه قهوه‌ای خورده و نگاهی به خلاصه اخبار تلوزیون انداختم، اومدم سراغ اینترنت و اونو باز کردم. صفحه اول اینترنتم رو طوری تنظیم کرده‌ام که آخرین خبرهای بعضی از سایت‌ها و وبلاگ‌های ایرانی رو منعکس می کنه. بعداز نگاهی سطحی به اهم خبرهای اینطرف و آنطرف، نگاهی انداختم به وبلاگ‌هایی که به‌روز شده‌اند و در آنجا دیدم که وبلاگ سردوزامی کتابی از نسیم خاکسار رو گذاشته در اینترنت. کتاب رو باز کردم؛ گزارشی بود از سفر به تاجیکستان. در همان ابتدای کتاب اشاره‌ای داشت به تفاوت این کتابی که در وب گذاشته با کتابی که سالها قبل با همین نام چاپ کرده بود و آن، دو مصاحبه اضافی نسبت به قبل بود که در اینجا منعکس شده بود؛ از جمله مصاحبه‌ای با اسکندر ختلانی...

در یک لحظه هجوم خاطرات بسیاری منو از زمان حال بیرون کشیده و برد به آفتاب تابان کابل و چهره جوان و زیبا و صمیمی اسکندر. کنجکاو شدم تا اطلاعات بیشتری از اسکندر بیابم و ... در کمال تعجب و بهت و ناباوری، دیدم نسیم از کشتن اسکندر در مسکو خبر میدهد؛ آنهم در سال 2000، یعنی حدود نُه سال پیش.

سالهاست از دوستی ما میگذرد و میدانم که مرا بخوبی میشناسی و بارها حالات مختلف احساسی‌ام را شاهد بوده‌ای و یا بارها با تو درباره آنها صحبت کرده‌ام. در آن چند دقیقه‌ای که با وجوه کاملاً متضاد این خبر روبرو شدم، دیگر نمیتوانستم تشخیص دهم که آیا از شنیدن خبری درباره اسکندر خوشحالم، یا از خبر مرگ او شوکه شده‌ام. این اخبار تأثیری کاملاً متضاد روی من باقی گذاشته بود و بدون آنکه خود بخواهم، به سرزنش خود رسیدم که: نُه سال از مرگ ��" آنهم بصورت قتلی چنان فجیع ��" اسکندر گذشته و تو هیچ از این موضوع خبر نداشته‌ای و ...

به تو زنگ زدم تا شاید بتوانم با صحبت با تو، و حتی کسب اطلاعات بیشتر از تو و احیاناً محمد خودم را کمی تسکین دهم. ترا نیافتم و مجبور شدم به سراغ اینترنت بروم و در گشت و گذار، یکی از استادان انستیتو علوم اجتماعی کابل ��" جائیکه من و تو نیز در دوره‌ای و همزمان با آشنائی‌مان با اسکندر، در آنجا تحصیل میکردیم ��" درباره اسکندر نوشته بود و حتی دیده‌ام که بمناسبت پنجمین سال مرگ اسکندر، کاویانی نیز انگار چیزی نوشته.

خب، همه اینها باعث شد تا این نامه را برای تو و بعنوان صحبتی با تو بنویسم. همانطور که گفته‌ام، شاید عجیب بنظر برسد. اما فکر میکنم که در نگارش نامه، همیشه یک امکان بسیار جالبی را میتوان یافت که بتوانی با دوست خود صحبت کنی، بدون اینکه ردوبدل کردن جملات کوتاه رشته افکارت را به این یا آن سوی خاصی بکشاند. در واقع نوشتن نامه یکی از مناسب‌ترین ابزاری است که در چنین حالتی که من در آن قرار دارم، بکار میآید.

دلم میخواهد یادهای مشترکمان با اسکندر و آن ماهها و آن سالها را بیاد بیاورم. آفتاب کابل، یکی از بخش‌های بسیار خاص این یادهاست.

یادت می آید وقتی اسکندر خودش را به ما معرفی کرد، از چگونه‌گی برخوردش و از معرفی غیرمنتظره‌اش جا خوردیم!؟ او میگفت: شنیدم که چندتائی از رفقای ایرانی به انستیتو علوم اجتماعی می آیند و مشتاق شدم باهاشون آشنا بشم و ... همه اینها را با چنان لهجه خوبی صحبت میکرد که در یک‌آن، فکر کردم شاید او فرزند یکی از اعضاء حزب توده ایران هست که در شوروی زندگی میکنند. وقتی او خودش را معرفی کرد مشخص شد که او بخاطر هم‌زبانی و عشق و علاقه بی‌حدی که به زبان و ادبیات فارسی دارد، میخواهد با ما آشنا شود و از همه اینها مهمتر، جوانی و روحیه شاد و سرشار از شور و شوق‌اش بالاخص در دوره‌ای که او برای کار و خدمت سربازی برگزیده بود و مجبور شده بود بعنوان مترجم زبان روسی به افغانستان بیاید، و بخاطر غربتی که بهرحال او نیز علیرغم همزبانی در افغانستان با آن روبرو بود، دلش میخواست با ما بعنوان مهاجرینی در کابل نیز در تماس باشد. اگرچه آن معرفی شتابزده میتوانست با سردی هرکدام از ما چهار نفر روبرو شود، اما جالب است که در زمان برگشت در پچپچه‌هایی که داشتیم، تو گفتی: حتی لیلا هم که چنین آشنائی‌هایی را بر نمی تابد، بخاطر چهره شاد و زیبا و زبان مؤدبانه اسکندر، با او خیلی گرم گرفت.

برای من اسکندر از همان لحظه یکی از رفقای ایرانی خودم بوده که بخاطر برخی معذوریت‌ها مجبور است در مجتمع مخصوص استادان و معلمین اعزامی از شوروی زندگی کند. او، که بخاطر همین محدویت‌ها قادر نبود به همان راحتی و بدون موانع در شهر کابل تردد کند، بارها و بارها مجبور شده بود با ماشین مخصوص و راننده به محلی بیاید که ما زندگی میکردیم و بعد، با همان‌ها هم برگردد. چندباری هم که مرا به خانه محقرش ��" که یک اتاق کوچک در مجتمع مخصوص و تحت حفاظت نیروهای شوروی بود، دعوت کرده بود عملاً نمیتوانست همان راحتی و تحرکی را داشته باشد که وجودش از آن سرشار بود.

یادت می آید چطور به اصرار او مصاحبتی داشتیم با یکی از استادان علوم اجتماعی که تخصص‌اش تحولات اروپا و بالاخص یونان بود و خود بعنوان افسر اطلاعاتی در دوره‌ای از حکومت سرهنگان به همکاری با مبارزین کمونیست مشغول بود؟ وی که علیرغم سن و سال‌اش چهره‌ای جوان و شاداب داشت، کم و بیش توجه‌ای ویژه بالاخص به " خورشید " داشت! تا جائیکه وقتی اسکندر بما پیشنهاد جلسه‌ای ویژه با او را طرح کرد، " خورشید " آنرا تأیید کرد و جالب اینجاست که اسکندر میگفت: استاد فوق هم خیلی خوشحال شد که با ما مباحثه‌ای خصوصی داشته باشد و در روزی که ما در اتاقی از انستیتو جمع شدیم و استاد فوق از تجربه مبارزه کمونیست‌های یونان و دشواری‌های آنان صحبت میکرد، ترجمه روان و بی‌نظیر اسکندر چنان شبهه‌ای را ایجاد میکرد که انگار خود محو شده و تنها همان استاد هست که به فارسی برایمان قضایا و امورات یونان را بیان میکند. اسکندر، تمام متن صحبت اصلی را همزمان و بدون وقفه و بدون کمترین اشتباهی به زبان فارسی و بالاخص به تهرانی برایمان توضیح میداد. از سوی دیگر، نگاه مستقیم استاد که انگار فقط همه این قضایا را برای خورشید توضیح می دهد و ما هم این مصاحبت را از روی فیلم یا نوار تماشا میکنیم، چنان شیفته و پرشور شرح میداد که هیچکدام متوجه نشدیم بیش از سه ساعت در آن اتاق نشسته‌ایم و داریم به حرفهای استاد گوش میدهیم و گاه سوالاتی که خورشید بیان میکرد و ...

حتماً باید یادت باشد دفعه دیگری که " میاچین " استاد روسی علوم اجتماعی در دفتر سازمان برای سخنرانی دعوت شده بود و برایمان درباره حکومت اسلامی و شیوه برخورد با آنها و نقدی که به عملکرد حزب توده ایران و کم و بیش به اکثریت داشت که نتوانستیم آنگونه که شایسته هست در عین حفظ نیروهایمان، در جامعه مانده و در امور سیاست روزمره نقش ایفا کنیم. او، تأثیر مخرب خروج از ایران را از شدت ضربات به دستگاه رهبری حزب توده ایران بیشتر می دید و حتی در این زمینه به سیاست لنین و حزب کمونیست شوروی در سالهای اولیه اشاره داشت که چطور زمینه‌های خروج سران مخالف خود در حزب را فراهم میکرد.

اسکندر آن روز نیز با ترجمه روان و بسیار شیرین خود، با صدایی که گرمی خاصی در آن وجود داشت، با نگاهی شاد و بازیگوشانه‌اش که در برابر همه چهره‌های مختلف یکسان می نمود، چنان وضعی بوجود آورده بود که هیچکس احساس نمیکرد میاچین دارد به زبان روسی صحبت میکند!

علاقه و آشنائی و ارتباط با اسکندر حتی چیزی بیشتر از آن استاد دیگری شده بود که از خانواده‌ی اعضاء فرقه دموکرات در آذربایجان بود و کم و بیش برایمان مثل " انور افغان " شده بود؛ همانی که پیش از انقلاب در تبریز درس میخواند و بعدها در روزنامه " حقیقت انقلاب ثور " روزنامه ارگان حزب دموکراتیک خلق افغانستان کار میکرد و در تدارکات جشن‌ها و سالگرد سیاهکل و غیره، شب و روز با ما بود و ... اسکندر، علیرغم علاقه شدیدش به روابط با ما، مجبور بود محدودیت‌های خاص نیروهای شوروی در کابل رو رعایت کنه. اگرچه از هیچ فرصتی و بالاخص زمانی که دانشجویانی برای انستیتوی علوم اجتماعی معرفی میشدند سریعاً با آنها ارتباط برقرار میکرد و سعی میکرد تا آنجائی که برایش امکان دارد، در کار ترجمه و یا برقراری ارتباطات با استادان روسی به آنها کمک نماید.

یادت میاد از ما تقاضا میکرد اگه براتون امکان داره نوارهای گوگوش رو برایش کپی کنیم؟! میگفت: من مجبور بودم زبان فارسی رو از روی نوارهایی یاد بگیرم که در انستیتوی زبان خارجی در مسکو بود. در صورتی که هیچکدام از آن نوارها جای ارتباط زنده با دوستان ایرانی‌ام رو نمیگیره. خیلی دلم میخواست که منو برای مأموریت به ایران بفرستند؛ اما مسئولین برای چنین مأموریت‌هایی بیشتر روسها رو می فرستند.

اسکندر آن وقت‌ها برای خدمت سربازی در افغانستان بود و بعدها شنیده‌ام که بخاطر توانائی بی‌نظیرش در ترجمه و نوشتن به زبان فارسی، تا سطح مترجم مخصوص برای دکتر نجیب‌الله رئیس جمهور دوران حزب دموکراتیک خلق افغانستان و از سوی دیگر فرمانده اول نیروهای شوروی در افغانستان ارتقاء پیدا کرده بود.

در مورد زندگی و کار اسکندر استاد هارون امیرزاده نوشته‌ای دارد که اگه دلت میخواد میتونی در این آدرس بخونی.

 

حالا که با یاد و خاطره اسکندر یه چیزائی نوشته‌ام، احساس سبکی می کنم. امیدوارم تو رو با این نوشته ناراحت نکرده باشم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?