کلَگپ | ||
۰۸/۰۲/۱۳۸۸روستای نازکسرای کَشَلتلفن زنگ میزند و گوشی رو بر میدارم. صدائی ضعیف از آنسوی تلفن مرا با نامی مورد خطاب قرار میدهد که نشان از شناسائی من در سالهای قبل از انقلاب و بطور کلی در مناسباتی غیر از دورههائی دارد که نامم را به تقی گیلانی تغییر داده بودم. – تقی را درست روزی انتخاب کردم که میخواستم در زندگی رسمی خود در افغانستان نام و نشانی داشته باشم و علت انتخاب آن، یادگار و یادآوری دوستم " تقی قانع خشکبیجاری " بود که در آخرین سال اقامت در ایران خبر اعدام وی توسط جنایتکاران دستگاه حکومتی جمهوری اسلامی را شنیده بودم. – از فردی که سوی دیگر تلفن هست بعداز تأئید اینکه خودم هستم، میخواهم خودش را معرفی کند. میگوید: منم، علیرضا، پسر دائی تو، پسر رستگار... با همین اشاره و نامها بسرعت برق و باد به گذشتهای بیش از سه دهه میروم و خودم را در کنار دائی محمد و یا کوچیک آقا ( بصورت مخفف گیلکی کوچ آقا میگفتیم )، یوسفعلی، عبدالله، ربابه... خلاصه تمام فامیل و دوست و آشنایانم در روستای نازکسرای کشل در کناره سفیدرود مجسم میکنم. تمام وجودم را هیجانی ناشناخته پر کرده و دلم میخواهد در همین لحظه علیرضا در کنارم بود تا با بوسیدن و بوئیدنش، با تمام وجودم از وی تشکر کنم. وقتی کسی با یاد و خاطرهای تو را به گشت و گذار دورههای دیگری و خصوصاً دوران کودکی و نوجوانیات میکشاند، چه کار بزرگی برایت انجام میدهد. آن یادهای رنگی، آن لحظات شیرینی که تو در تمام محوطه روستا مورد محبت و احساس دوستی قرار میگرفتی؛ از رفتن به دکان عزیز یخفروش گرفته تا فلان و بهمان بقال و کارگر ماشینخانه – که مسئول ماشین برنجکوبی بود – تا بعدازظهرها و بازی والیبال و " قیش بازی " – کمربندها را درون حلقهای قرار میدادند و عدهای نگهبان و دیگرانی دیگر مهاجم بودند و بازی علیرغم خشونتی نه چندان خطرناک، با اینهمه زمینهای میشد برای نمایش تردستی و شجاعت و مهارت بعضی از جوانها. والیبال و فوتبال بعدها به میدان آمدند و در این زمینه علیرغم جثه ریزم در برابر همسن و سالان روستائی، مهارت مناسبی داشتم تا به معرض نمایش و تحسین تماشاچیان بگذارم. روزائی که در آفتاب توفنده بعداز چپاول خربزه و هندوانهای از محدوده کشت آنها که کم و بیش به همه روستا تعلق داشت، با پسردائیها، پسر کدخدا – نامش هادی بود – و چندتائی دیگر و برادرم عباس که دو سالی از من بزرگتر هست، همه با هم به سفیدرود می رفتیم و در بخش " جولف " همان عمیق رودخانه شنا میکردیم و من کماکان آرزوی همیشهگی خودم را در دل می پروراندم که اگر روزی آنقدر بزرگ شوم که مجاز به شنا بیش از محدوده مورد نظر باشم، حتماً تا آنسوی رودخانه شنا خواهم کرد و شاید آنقدر توانائی داشته باشم که بتوانم بعداز آن هم برگردم. هنوز هم وقتی به دریاچهای میروم و به آب میزنم، در زمان شنا به یاد آن آرزو می افتم و علیرغم اینکه شنایم آنقدر قابل اعتماد هست که بتوانم چنان مسافتی را شنا کنم، با اینهمه آن آرزو هنوز با همان بزرگی و همان هراس در دلم جای خوش کرده است! علیرضا مثل همیشه و تندتند آخرین اخبار و اطلاعات را به من میدهد. فوت پدرش را پیشتر از این شنیده بودم و اما، مرگ کوجآقا برام سخت بود. میگوید: دو سال پیش مرده و من این خبر را هرگز از طرف اعضاء خانوادهام که گاهی به من زنگ میزنند نگرفته بودم. یادم نمی رود آن زمانی که کوچآقای یکدنده و تنها کسی که همان حد بسیار ناچیز خشونتی که پدرم گاهاً نشان میداد را بر نمی تافت و جلوی ما او را سرزنش میکرد و به حالتی باهاش صحبت میکرد که فکر میکردیم اگه پدرمان دفعه دیگه دستی بسویمان دراز کند، کوچدائی حتماً او را خفه خواهد کرد. او مجرد بود و بارها و بارها به شهرهای مختلف برای یافتن کار رفته بود و حتی دورهای هم برای پاسبانشدن تلاش کرده بود. اما بدلیل سرکشی نتوانست تاب دوره آموزشی را بیاورد و در رفت و بالاخره برادر بزرگترش آقادائی که برای خودش یک پا اهل بخیه بود، مجبور شد به ازدواج تن دهد با یک شرط که او خود باید همسرش را انتخاب کند. اگر برای همه اطرافیان این جملهای معمولی و طبیعی بود – حداقل در مجموعه روستای آنها کدخدا بدلیل اینکه چندتائی دختر داشت و بطور کلی محیط خانهاش شدیداً تحت تأثیر آنها و از فضای فراخ آزادی دخترانه بهره میگرفت و کدخدا نیز دخترانش را عاشقانه دوست داشت؛ هیچ موردی پیش نمی آمد که کسی خاطرخواه دختری باشد و کدخدا تمام شرائط را برای رسیدن دلدادهها به همدیگر فراهم نکند – بهرحال برای دائی بزرگم روشن بود که کوچآقا در این زمینه هم نشانههایی از سرکشی با خود دارد! بالاخره خبرش به مادرم هم رسید که بیا برای عروسی کوچآقا! ما هم از خدا خواسته همراه مادر کفش و کلاه کرده و بسوی آستانه و بعدش بسوی نازکسرا حرکت کردیم. حال بماند که همین مسافرت، خصوصاً آن بخشی که میباید جلوی قهوهخانه یکی از اهالی نازکسرا در آستانه جمع میشدیم تا فلان و بهمان موتور مسافرکش می آمد و همه ما را روی یک موتور جای میداد و همراه خود میبرد و ما هم همیشه منتظر این یا آن فرد آشنا می ماندیم که معمولاً مسافرتی مجانی و با ویراژهایی برای ترساندن مادرم و خنده و شادی ما هم همراه این مسافرت بود! – کوچآقا دائی کوجکام، دختر یکی از روستائیان فقیر را که حتی هنوز پانزده سال نداشت با تفاوت سنی حدود بیست سال برای همسری انتخاب کرده بود و دلیل این انتخاباش مرگ زودرس پدر دختر و بنوعی وصلت با خانواده برای تأمین هرچند ناچیز نیازهای آنها در نظر گرفته بود. دائی بزرگ با خشمی در دل به این قضیه بدون هیچ حرفی گردن گذاشته بود. در هر شرائط دیگری وی قبول نمی کرد که کوچآقا با زنی بیش از چندسال تفاوت سنی ازدواج کند. اما رابطه فامیلی دور با پدر آسیه و شرائط زندگی آنها دائی را مجبور کرد به این انتخاب گردن نهد. زن دائی بزرگ، علیرغم اینکه برایش سخت بود آن دخترک را در محدوده مناسبات فامیلی براحتی پذیرا باشد، چرا که مثلاً در محدوده سنی دخترش بوده، با اینهمه واقعاً سنگ تمام گذاشت و تمام مراسم جشن و خورد و خوراک عروسی را شخصاً سازمان داده و از تمام بچههایش که تنها یکی از آنها دختر بوده حداکثر کار را کشیده و خلاصه با مدیریتی عالی عروسی را به آبرومندانهترین شکلی دنبال نمود. مادرم، که هیچوقت نتوانسته بود در برابر وسوسه کمک برای میهمانی و عروسی و غیره مقاومت کند، در آن روز عملاً کاری برایش باقی نمانده بود. آسیه و چندتائی از خواهرانش و دوستان هم سن و سالش، در تدارکات اولیه واقعاً بطور نفسگیر کار میکردند. کوچآقا علیرغم تفاوت سنی با آسیه، اما بطور نسبی مورد تأئید دوستان آسیه قرار داشت. همه او را آدمی سرکش و ماجراجو می شناختند که شاید در دهسال آخر زندگی خود جز چند بار، بیشتر در روستا دیده نشده بود. کسی بود که محبتکردن برای او درست مثل نفسکشیدن بود و همه میدانستند آسیه در دستان پر مهری قرار گرفته. وقتی برای اولین بار آسیه را دیدم، یک دل نه صد دل عاشقاش شدم. آن زمان فکر کنم ده دوازده سالم بود. آسیه میتوانست مثل یک همبازی برای من محسوب شود و او نیز بعداز ورود به خانه کوچکی که دائی روبراه کرد، همیشه با شیطنت و محبت خاصی و به اصرار مرا به آنجا می کشاند و تمام کارهای خانه را مثل یک بازی ساده با من قسمت میکرد؛ از چیدن باقلی برای باقلیخورش گرفته در حیاط خانهاش تا آماده کردنش تا چیدن سبزی و حتی بارها شده اصرار میکرد تا همراه من و دائی به رودخانه روستا در نزدیکی خانهشان آمده و بقول خودشان در کنارمان به شنا بپردازد و دائیام با نیشخندی شورانگیز به شنای بازیگوشانهاش نگاه میکرد و هر لحظه بیش از پیش شیفته او میشد! آن دو با هم چندتائی بچه داشتند و حال در تهران زندگی میکنند. پسردائیام قول داده در یکی از روزهای ماه آتی وقتی همه با هم در خانه دختردائی یا هرجای دیگری جمع شدند برایم زنگ بزند و خلاصه به من اطلاع دهد تا با همه آنها صحبت کنم و ... علیرضا متوجه شده بود که از این مصاحبت چقدر شاد شدهام و مثل همیشه خواست بازیگوشانه آنرا با بقیه اعضاء خانواده قسمت کند! علیرضا که در دوران نوجوانی من هنوز بچهای بود که من با علاقه تمام روی کول یا شانهام میگرفتم و در حیاط خانهشان باهاش بازی میکردم، خودش دو تا پسر هفده و نوزدهساله داره و به کار و زندگی در تهران مشغول هست! وقتی به کل این یاد و خاطرهای که بخش بسیار بسیار ناچیزی از آنرا در اینجا منعکس کردهام نگاه میکنم، می بینم محیط مناسبات در روستاهای شمال عموماً محیطی صمیمانه بوده و این نه بخاطر یادها و خاطرهها که همیشه بصورت مثبت در ذهن ثبت می شوند، بلکه بخاطر حد معینی از استطاعت مالی بود که در روستاهای شمال وجود داشته. وضعی که شاید در بسیاری مناطق دیگر کمتر میتوانستیم شاهدش باشیم.
نظرهای شما:
سلام من حبيبي هستم 27 ساله از روستاي سرسبز نازكسرامن مقاله ي شما رو مطالعه كردم و براي پدرم نيز خواندم او كاملا شما و كوچ آقاو محمد رستگار و... را ميشناخت از خواندن مقاله ي شما خيلي خوشحال شديم و دوست داريم خاطراته ديگري از نازكسرا از شما داشته باشيم
سلام من کریمی هستم . خاطره شما رو خوندم و از اشنایی با شما خوشحال شدم من شما رو نمی شناسم. مطالب شما رو به علیرضا و یوسف رستگار می گم ضمنا عبدالله رستگار فوت کرده است
ارسال یک نظر
صفحه اصلی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|