کلَگپ | ||
۲۷/۰۲/۱۳۸۵ژاندارک!؟
ده پانزده سال پیش به یکی از برنامههای کانال اول مسکو داشتم نگاه میکردم، یه کپی نیمساعتی از برگزیده مسابقات بسکتبال آمریکا. گاهی هنرپیشهها و شخصیتهای مختلف رو می دیدم که می اومدن جلوی دوربین و میگفتند:" I love this game ". خصوصاً چهره دوستداشتنی آنتونی کوئین، هیچوقت یادم نمیره! دیشب با خودم بارها این جمله رو تکرار کردم! دیشب طولانیترین تئاتر زنده تلوزیونی رو تماشا کردم، آنقدر هیجانی و گیرا بود که اصلاً نمیتونستم از جلوی تلوزیون تکان بخورم. خدا پدر کارگردان رو بیامرزه که گاهی یه آنتراکتی میداد تا هم هنرپیشهها هوایی بخورند و نفسی تازه کنند، هم یه دستی به طرح نمایش و چگونهگی کارش بکشند و هم من هم یه چائی، آبی، ... خلاصه چیزی به نیش بکشم. دیشب بیش از ده ساعت درگیر تماشای نمایشی بودم که بازیگرانش دقیقاً کسانی بودند که نقش اجتماعی خودشان را بازی میکردند و صحنه نمایش هم مجلس نمایندگان کشور هلند بود. طرح قضیه هم تا آنجائی که همه کم و بیش شنیدهاند از آنجائی آغاز شد که انگار یه خانوم جوان سومالیائی که بیش از سیزده ساله در هلند زندگی میکنه، از اون اولین لحظات ورود به هلند در مورد دو چیز به سیستم پذیرش پناهندگی در کشور هلند دروغ گفته: اولش در مورد تاریخ تولد و اسم پدرش، دوم درباره علت تقاضای پناهندگی. غروب پنجشنبه در برنامهای شبهتحقیقی، با نام: زمبلا یکبار دیگه شرح زندگی و محل و چگونه گی گذران خانوم سومالیائی، آیان هرشی علی - مثلاً نام واقعی اش: آیان هرشی ماگان هست!؟ - به کندوکاو گذاشته شده و در آنجا با شواهد و قرائنی برخورد میکنیم که گویا نه تنها این خانوم در تاریخ ۱۹۷۶ بدنیا نیامده بلکه تاریخ تولدش ۱۹۶۹ میباشد؛ وی اصلاً در جنگ و درگیریهای سومالی در سالهای اولیه دهه نود نبوده، بلکه سالها پیشتر از آن و بعداز گشت و گذاری در کشورهای مختلف در نایروبی و در آنجا همراه برادرش در خانهای نسبتاً خوب و در محلهای مثلاً مرفه زندگی میکرده و در مدرسهای با سطح بالای امکانات تحصیلی و غیره، درس خوانده. بخشی از هزینههای تحصیلی وی توسط مرکز تأمین و نگهداری از پناهندگان وابسته به سازمان ملل تأمین میشده و بخشی دیگر را پدر بطور ماهانه برایشان می فرستاد. برادر آیان، بطور واضح و روشن صحبت از تأئید و حضور آیان در مراسم ازدواجی میکنه که گویا وی با یکی از عموزادههای دور که از کانادا آمده بود، کرده و تأکید میکرد که وی با رضایت خاطر و با تمایل به مسافرت به کانادا در مناسباتی نزدیک و حتی هفتهای را هم با آقا داماد مربوطه گذرانده. آیان البته در تقاضای پناهندگی اش انگار گفته بود من اصلاً داماد را ندیدم و غیاباً به همسری اش در آمده ام. همه اینها البته موضوعاتی نبودند که مثلاً کسی به آنها بند کرده باشه و مثلاً گفته باشه که آیان همه اینها رو از خودش ساخته یا اصلاً اتفاق افتاده باشه. آیان در تمام مدت پشت چنین موضعای قرار داشت که انگار پدر در غیاب وی و او را بزور به عقد یکی از فامیلهایش در آورده و وی مجبور شده که کشورش را ترک کند و در آن وانفسای عجیب و غریب، حتیالامکان مایل هست که هویتش در هلند پنهان مانده تا بتواند تحت حمایت جامعه هلند قرار گیرد. در حالیکه در تمام این مدت نه تنها با پدر تماس مستقیم و مرتب داشته، بلکه آقا داماد نیز به دیدارش آمده و چند روزی هم انگار با هم در همان محلی که کمپینگ و محل اقامت دوره پناهندگی آیان بوده، با وی گذرانده ... در دومین سال اقامت آیان در هلند و دورهای که وی در انتظار رسیدگی به پرونده تقاضای پناهندگی خود بود، علیرغم این ادعا که مایل هست هویت و محل اقامت وی و بطور کلی خودش مخفی بماند، اما در برنامهای ویژه تلوزیونی شرکت داشت که پرونده پناهندگی وی رو بعنوان نمونهای از کمتوجهی به حقوق چنین زنان و دختران جوانی، نمایش دادند. آیان پس از آنکه بالاخره در سال ۹۷ توانست پاسپورت هلندی بگیرد اینجا و آنجا مطرح میکرد که برخی اطلاعات وی در مورد سن و سال، نام اصلیاش و حتی حکایت پناهندگیاش ساختگی بودند. وی در این دوره به سوی حزب کارگران هلند رفته و در یکی از دفاتر تحقیقی این حزب شروع بکار نمود. در سال ۲۰۰۲ و با کمک یکی دو تا از زنانی که وی در طی این سالها با آنها در تماس نزدیک بوده، به حزب لیبرال معرفی شده و بالاخره با بوق و کرنا و با سروصدای زیاد علاقهمندیاش برای پیوستن به حزب لیبرال هلند را اعلام نمود. لیبرالها با خوشحالی تمام او را پذیرفته و او را در لیست کاندیداهای خود جای دادند. از این دوره وی بعنوان نمایندهای از حزب لیبرال عضو پارلمان هلند شد. وی در طی این سالها و بخصوص در سال ۲۰۰۲ عملاً توسط اداره مربوط به مهاجرت و خارجیان، مورد تحقیق قرار گرفته و خودش نیز به صراحت تاریخ تولد و نام خانوادگی متعارف و مورد استفاده خود در سومالی را بارها و در برنامه ها و مصاحبه های مختلف اعلام نمود. در ماههای اخیر و بعداز شکست سختی که حزب لیبرال در انتخابات شوراهای شهری متحمل شد - که بعنوان نمونه دیگری از شکست مدافعان سیاستهای نئولیبرالی جنگ طلبانه مورد حمایت جناحهای حاکم در آمریکا بود - تغییرات معینی نیز در حزب لیبرال انجام شد. عناصری که دامنزننده جدال روزمره در قضیه مبارزه با اسلام و بطور کلی تشنجآفرینان صحنه غوغاسالاری رسانهای بودند، به تدریج از صحنه کنار می رفتند. یکی از سردمداران و دستاندرکاران اصلی سیاستهای حزب لیبرال، در مصاحبههائی بطور آشکار از آیان هرشی علی و حرفهای بی سرو ته وی انتقاد کرده و خواست تا حزب او را در چارچوب معینی قرار داده و جلوی شلوغکاریهای او را بگیرد. در واقع حزب لیبرال برای تسویهحسابهای داخلی خود مهرههایشان را یکی یکی جابجا میکردند. مرگ تئو وان گوگ کسی که مهمترین هنرش انگشتگذاردن روی تابوهای جامعه و نفی آنان بود تا در میدان تنفر از خود، اظهار وجود نماید، بازار آدم غوغاسالار دیگری مثل آیان را حسابی گرم کرد. تئو که فیلمی از روی نوشتهای منتسب به آیان بنام تسلیم دو را ساخته بود، اندام زنی را نشان میداد که شوهر بنیادگرایش روی بدنش قران را خال کوبی کرده و او هربار برای خواندن نماز چادر نازکی به سر میکرد و با اندامی برهنه میبایست به راز و نیاز با خداوند مشغول باشد.
در سالهای اخیر علیرغم بازیهای همیشهگی رسانهها برای گرم نگهداشتن تصور تهدیدی از سوی بنیادگرایان برای جامعه هلند و منجمله برای آیان هرشی علی، با اینهمه دوران افول پدیده " هرشی علی " بود. پس از برگزیدهشدن آیان بعنوان یکی از صد تن افراد مطرح سال ۲۰۰۴، وی به مراسمی در نیویورک دعوت شده و همزمان به اقامت در نیویورک و همکاری با انستیتوی تحقیقات استراتژیک - " موسسه اینترپرایز " - ابراز تمایل نمود. در واقع انگار مأموریت وی در هلند به پایان رسیده و یا بهتر بگوییم، نیروهایی که در اشکال و مناطق مختلف به فعالیت معینی و در راستای سیاستهای معینی مشغول بودهاند، حال می باید به پایگاه خود باز میگشتند. در برنامهای که دیشب در لابلای نمایش گسترده کلهپا شدن پارلمان هلند نشان دادند، نامه کارفرمای جدید!؟ خانوم هرشی علی را منتشر کردند که آنها با کمال میل و با اشتیاق تمام منتظر شروع بکار خانوم آیان هرشی علی هستند و همچنین مطرح شد که ایشان دیروز یعنی پس از کنفرانس مطبوعاتی سری هم به سفارت آمریکا زده و سفیر مربوطه نیز آمادگی کامل خود برای حفاظت از وی را اعلام نمودند. نکته قابل توجه در نمایش طولانی پارلمانی هلند این بود که بازیگران عموماً فاقد جایگاه روشنی بودند که سالیان سال در آن نقش ایفا میکردند. بازیگران نقش چپ و راست در یک ارکستر عجیب و غریبی قرار گرفته بودند و یکصدا اعلام میکردند که: وزیر مربوطه به ناحق، تابعیت هلندی " آیان هرشی علی " را پس گرفته و در این راه نه تنها توجهای به جایگاه هلند بعنوان حکومتی با " دموکراسی پارلمانی " (؟!) نکرده، بلکه سرعت عمل ایشان، بیشتر نشان از این دارد که وی، تنها به فکر مبارزات درون حزبی خود بوده و خواسته با فدا کردن آیان، خود را مدافع رعایت اخلاقیات در سیاست بداند و پایبند اجرای قانون حتی بر علیه اعضای شناختهشده خود. نمایش دیشب با توافقی مسخره مثلاً به پایان رسید که خود نشان میداد از اون اولش هم مسئلهای در میان نبوده. آنها به این نتیجه رسیدند که وزیر امور مهاجرین و خارجیان میباید یکبار دیگر با دقت مفاد قانون فوق را مورد مطالعه قرار داده تا بتواند از درون آن تبصرههای مناسبی برای لاپوشانی قضیه پیدا کند!؟ و اگر چنین چیزی امکان نداشت، سریعاً نسبت به تغییر تابعیت وی با نام اصلی آیان اقدام نماید. در واقع اصلاً آن داستانی که آیان از خود و ظلمهای متحمل شده حتی از طرف پدر و مادر طرح کرده، داستان فرار از منطقه جنگی و غیره، اصلاً مسئله ای نیست و میتوان اینها را که مهمترین سکوی پرش آیان برای طرح مقابله و جنگ با اسلام گرایان بوده، براحتی نادیده گرفت. فقط مهم این است که نام و نام خانوادگی ات درست باشد و یا تاریخ تولدت!؟ شاید تنها یک سوال از میان سوالات مختلفی که از آیان در مصاحبه مطبوعاتیاش شد، مبنای درست و منطقی داشته که البته تنها با خنده حضار و لبخندی از سوی آیان بدان پاسخ داده شد: خبرنگار پرسید: آیا بعداز رفتن به آمریکا این امکان هست که بری هالیوود و به کار نوشتن سناریو مثل تسلیم دو، ادامه بدی و یا حتی خودت هم نقشی بازی کنی؟!!! - شاید کنایه ای بود از توانائی وی برای ایفای نقشی که تا کنون در جامعه هلند بعهده داشته!
اگرچه آیان با چهرهای اندوهگین به این امر اشاره داشت که سرنوشت محتوم خود را می پذیرد که یکبار دیگر باید چمدانش را ببندد و کوچی دیگر را آغاز نماید، اما تردیدی ندارد که مأموریتی را که برای خود قائل هست کماکان ادامه خواهد داد!؟ و صدالبته اتاق کار شیکی هم که برایش در موسسه " اینترپرایز " آماده کردهاند، از همین لحظه مشخص می نماید که سلول انفرادی زیبائی در انتظار اوست تا ثمره تلاش چندین ساله گذشته خود را همانقدر که شایستهاش بوده دریافت نماید. جالبترین بخش سناریوی اجرا شده در طی روزهای گذشته، این بوده که با تمام تلاشی که کردند، نتوانستند مسئله کنار گذاشتن - بهتر بگویم پایان یافتن پدیدهای بنام "آیان هرشی علی" - را به دوش بنیادگرایان و چپها بیاندازند! حتی پخش کاریکاتورهائی نظیر کاریکاتور پائین نیز نتوانست برایشان کاری بکند! ۲۵/۰۲/۱۳۸۵" آیان هرشی علی "این روزها در هلند یه موضوعی رو علم کردند که در اصل خودش هم آنقدر معضلی نبود. " آیان هرشی علی " دختری سومالیاییالاصل بود که حدود سال ۱۹۹۲ به هلند اومده و تقاضای پناهندگی کرده و مثل بسیاری دیگه از متقاضیان پناهجوئی خودش را با شرائط تقاضای پناهندگی طوری هماهنگ کرده که بتونه جواب اقامت و زندگی رو بگیره. بعدها، یعنی تقریباً چندماهی بعداز گرفتن پاسپورت شهروندی کشور هلند، اینجا و آنجا مطرح کرده بود که در دوره مصاحبههای تقاضای پناهندگی دروغهائی گفته و خواسته بود این امر رو کاری پیشپا افتاده قلمداد کند. ایشان بعداز حضور در حزب کارگر هلند، در سالهای بعد در اقدامی بسیار تبلیغاتی به حزب لیبرال هلند رفته و با استفاده از تبلیغات رسانهای بعنوان نماینده در انتخابات شرکت و به عضویت مجلس در آمد. بعدها و پس از مرگ " تئو وانگوگ " فیلمسازی که بعداز ساختن فیلمی از روی سناریوی نوشته شده توسط این خانوم، که بدست یک مثلاً مسلمان فوندامنتالیست عربتبار رخ داد، این خانوم مدارج عجیب و غریبی را در راستای موجودات تبلیغی جهان رسانهای طی کرد. تا جائی که جزء صد شخصیت برجسته مورد انتخاب " تایمز " قرار گرفت. یکی از موسسات تهیه کننده برنامههای خبری و سیاسی، دست به تحقیقات گستردهای زده تا تمام اطلاعات پراکنده در مورد ایشان را در یک نقطه جمع نماید و ... حال، خانم " آیان " اینبار در یک ساختار و یک شکل و شمایل دیگری باز هم تبدیل شده به یک سوژه خبری. حزب لیبرال و نمایندگانش در دولت تصمیم گرفته اند تحقیقاتی!!؟؟ در مورد وی انجام دهند. و اینجا و آنجا صحبت از احتمال بازپس گیری ملیت هلندی وی هست و ... بهرحال در جهان ساخته شده توسط رسانهها، گاهی پیش میآید که با چنین فضاسازیهای عجیب و غریب هم مواجه میشویم که چطور موجوداتی را بزرگ کرده و کوچک میکنند و مطرح میکنند و به گند میکشند و آخرالامر او را مثل یک موجود بیمصرف به گوشهای پرت میکنند. در کشوری که دستور اخراج سازمانیافته بیش از ۲۶ هزار متقاضی پناهجو که در طی یک یا دو دهه اخیر پرونده تقاضای پناهندگی شان بسته شده، هنوز مثل لکه ننگی دامن وزیری را گرفته که با تمام تلاش برای نشان دادن چهره ای وقیح از خود هنوز نتوانسته این بازی سیاسی کریه اش را تبدیل به پلی نماید تا او را به شخصیتی مطلوب غرور بی پایه و کینه و تنفر دامن زده شده توسط خودشان در بین مردم مبدل کند. تراژدی بزرگ قضیه چهره مضحک " آیان هرشی علی " است که خود را بمثابه پیامبر مبارزه با ظلمهائی نشان داده که انگار بطور مداوم زیر فشار اجتماعی و فردی اسلام خواهان حتی پدر و مادر و برادرانش بوده. او که با بازیچه شدن خود، سعی میکرد نقش خودش را تا حد ممکن بزرگ جلوه دهد، حال با چالش جدیدی طرف شده که در ارکستر الیت سیاست بازان جامعه هلند برعلیه او شکل گرفته. او میباید هنوز هم مورد بهره برداری قرار گیرد، چه برای نمایش تبعیت سیاست مداران از اخلاق، چه برای نمایش پای بند بودن به قانون، و چه برای نمایش فریبکار بودن متقاضیان پناهندگی، چه بعنوان نمایش فقدان ارزش های اخلاقی در بین انسانهائی که از "جهان آنسوی آبها" به فضای استرلیزه غرب وارد میشوند. هرچه باشه، مثل تمامی دوره های قبلی " آیان هرشی علی " بصورت یک موجود فاقد ابتکار عمل و مفعول در جای خود مانده تا با اجرای نقش موجود قابل ترحم و تحقیر و غیره، نقشی جدید را در بازیهای سیاسی دوره اخیر ایفا نماید. ________________________________________ من فکر میکنم امروزه کار بسیار دشواری نباشد تا ارکستر رسانهای و فرهنگسازی جهانی را بتوان تشخیص داد که چگونه سعی میشود حتی جزئیترین اجزاء ذهن بشر امروزی را همانگونه پر کنند که نه تنها در مد نظر سیاستهای عمومی جهان سرمایهسالار قرار دارد، بلکه حتیالامکان سعی شود تا امواج تحرک اجتماعی را نیز خود تعیین نمایند. مضحکه بزرگ این ارکستر صدائی است که بعنوان موسیقی به خورد بشریت میدهد و صوتهای گوشخراش را بعنوان طبیعت موسیقی و ناموزونی بین سازها را بعنوان حقیقتی جاودانه به بشر تحمیل میکند. اما تراژدی بزرگتر این است که این امر را چنان جا انداختهاند که برخی باصطلاح علاقهمندان به تحولات اجتماعی خود را تبدیل به زائده این ارکستر نموده و هر روزه نشخوار کننده مازادهای صوتی و فراوردههای دیگر این ارکستر میگردند. در رسانههای خبری موجود در جهان انگار بدون استثناء همه در حال بالا بردن پرچم صبحگاهی در تمامی پادگانهای دنیا هستند، چرا که بدون استثناء با تفاوتهای بسیار ناچیز همان مزخرفاتی را بعنوان مهمترین حوادث روی کره زمین بلغور میکنند و در کنار آنها، عدهای اینبار داوطلبانه خود را و تمایلات و انرژی و بطور کلی موجودیت خود را در اختیار چنین روندی گذاشته همان چرندیات را تکرار و بازتکرار میکنند. از قضیه نامه پراکنیهای ابلهانه یک موجود دفرمه و مجنون گرفته – که حتی از درک این نکته عاجز هست که موضوعیت حضور وی بر راس مدیریت یک جامعه مفروض، ربطی به این ادا و اطوارها ندارد – تا مسئله دستگیری این یا آن باصطلاح فیلسوف. و آنگاه عدهای هم کفش و کلاه کرده تا با جمعآوری طومار و امضاء نامه و غیره، به دستگیری چنین فردی اعتراض کنند. یا یک جریان عجیب و غریب دیگر، فردی زیر خطر اعدام، با تماس تلفنی و صوتی، از تمام جهانیان برای نجات جان خود استمداد میکند... راستش، فکر میکنم هنوز باید صبر کنیم تا عجایب بیشتری از جهان رسانهای و خلقت جهان مجازی برایمان تدارک ببینند. خطر، همان میشود که بما نمایش میدهند؛ مبارزین، همانها می شوند که بما نمایش میدهند؛ راه همان میشود که بما نمایش میدهند؛ نتیجه همان میشود که بما نمایش میدهند؛ بهشت و جهنم هم همان میشود که بما نمایش میدهند؛ اصلاً خودمان هم همان میشویم که بما نمایش میدهند!!؟؟ چرا که بدون حضور در چنین چرخهای دیگر حضور معنای خاصی ندارد. قضیه پلیسی میشود که در محل ورودی شهرک ما که در عینحال مرز بین آلمان و هلند هست، از من می پرسد کجائی هستم و بعد محل زندگیام را می پرسد، با اینهمه تا کارت!!؟؟ شناسائی مرا نمی بیند، هیچ چیز را بعنوان اصل و حقیقت و وجود نمی پذیرد! برای وی، آن کارت معتبرتر از وجودم، حرفم، حتی زبانی است که دارم برای توضیح به او بکار میگیرم. حتی یک لحظه هم تردید نمی کند که اگر من بیگانه ای هستم که دارم به کشورش وارد میشوم، چگونه هست که به زبان خودش دارم هویتم را تشریح میکنم!!؟؟ چشمان گشادشده موجودات فضائی احتمالی را من از همین الان هم میتوانم مجسم کنم که با تعجب به خودشان میگویند: این موجودات روی زمین چقدر " شوت " هستند!؟ ۱۷/۰۲/۱۳۸۵یک روز بهاری!دیروز بین شرکت در جشن و مراسم مخصوصی که برای سده مشروطیت در کلن برگزار میشد و پیادهروی، به پیادهروی رفتم. با هرکدام از دوستانم صحبت کردم که شاید مایل به شرکت باشند و باهم به این جشن برویم، عملاً نظر مخالف و گاهی بیعلاقهگی دیدم. یکی میگفت: کنه این نظر و برگزاری این مراسم رو اگه بشکافیم، تلاش برای شکلدادن نیرویی است که نه تنها تفاوت ماهوی نسبت به سایرین ندارند، بلکه برای ارضاء تمایلات رهبریطلبانه خود نیز هست. بگونهای که خود از همین ابتدای کار بر صدر تجمعی قرار میگیرند که بمثابه مدافعان دفاع از اندیشههای دمکراتیک بازمانده و یا انجام نگرفته مشروطیت معرفی شوند. دوست یا دوستانی دیگر برگزاری جشن و دعوت از این و آن را بعنوان روش ناپسندی در نظر میگیرند که میخواهند به زعم خود ایدههای دمکراسیخواهی را با چاشنی جشن و بزن و بکوب به خورد مردم بدهند. و جالب اینکه شرکتکنندگان چنین مراسمی بیشتر عناصر و نیروهای علاقهمند به سیاستورزی هستند که در چند دهه اخیر کاری غیراز دنبال کردن سیر تحولات سیاسی و حوادث ایران و بعضاً در جهان نداشتند و حال، انگار برای چنین افرادی جشنی هم در نظر گرفته شده. وگرنه نیروهای زیادی به چنین جشنهایی نمی آیند که مثلاً در کنار آن به برخی شعارها، پیامهای این یا آن شخصیت سیاسی و یا حزب فلان و بهمان هم گوش دهند. بهرحال پیادهروی آنهم در چنین روزهائی که گرمای هوا در محدوده بین بیست تا سی درجه در نوسان هست، کاری است که نادیده گرفتن آن خطائی نابخشودنی میشود؛ چرا که نه فصل بهار درست و حسابی داشتیم و نه زمستانی مناسب. چنین روزهائی در هوای دائماً متغیر اروپا فرصت نادری است که باید از آن حداکثر استفاده رو برد. در واقع این روزها انفجار سبزی در جنگلهای اطراف شهرک ما حاکم هست. هر شاخه و هر بوته و هر گوشه و کنار این آب و خاک که از آثار آسفالت و سنگ ریزه و خلاصه دست بنی بشر دور مانده و یا آنجائی که دست بشر در هماهنگی با طبیعت، زمینهای برای این شکوفائی فراهم کرده، آنها از همه فرصتها استفاده کرده و آنچنان زایش پی در پی را دنبال میکنند که واقعاً دهان از شگفتی باز میماند. حتی انگار که صدای چوب و چکالهای بازمانده از درختان بریده جنگل نیز در آمده، چرا که از میان آنها نیز اینجا و آنجا شاخهای را می بینی که انگار توانسته به هر زحمتی شده، خودش را به زمین برساند و بعداز برقراری چنین تماسی، نطفه زایش را درون خود پرورانده و بیکباره، مانند دخترکانی که تا دیروز نوجوانی بازیگوش در محله ما بودهاند، حال کالسکه کودکی را حمل میکنند و یا شکم برآمده و چهره گلگونی را نمایان می سازند. در پیادهروی دیروز با سه تا گربه برخورد کردم که یکی از آنها در همسایهگی ما در طبقه اول زندگی میکنه. این گربه سیاه، انگار مرا بعنوان یک آشنای قدیمی در نظر میگیره، چرا که بعداز حرکتی در کنارم و مالیدن دمش، راهش رو گرفته و میره. انگار هیچ حرفی برای گفتن با هم نداریم! گربه دیگر که شاید دومین بهار رو داره پشت سر میذاره، کنار آسفالت و درست جائی نشسته که انگار در حال نگهبانی گاوهائی است که در آنسوی حریم کشیده شده بر مرغزار، در حال چرا هستند. وقتی از فاصله پنجاه متری مرا دید، بطور خودغریزی متوجه من شد، طوری که هر حرکت من بیرون از چارچوب معمول حرکت، با گشادهتر شدن چشمش همراه میشد. در فاصله دو متریاش قرار گرفتم و سعی کردم بیشتر جلو نرم. معمولاً این گربههای روستائی روی خوش آنچنانی به انسانهای ناشناس نشان نمی دهند. او که بطور منقطع نفس میکشد و حالت دهانش شکل مثلثی متساویالاضلاع شده بود، با چنان حالت نشئهای نفس میکشید که میدانستم در ترکیبی از آرامش کامل و لذت بهاره غرق هست. حضور من کمترین احساس دودلی، ترس و ناامنی برایش ایجاد نکرد و بهمین دلیل بود که چشمانش را با هرکلمهای که بعنوان نوازش وی بکار میبردم، بحالت خمار بسته و به آرامی باز میکرد. گوشها و دمش اما، نشانههای کاملی از هشیاری وی بود؛ انگار حتی در امنترین شرایط هم باید نسبت به حادثهای غیرمترقبه، در آمادهباش بود. دمش، عملاً خاکهای بین آسفالت و گوشه جاده را در نیمدایرهای جابجا میکرد. گوشش مدام و حتی با هر صدای پرندهای در حرکت بود. در همان فاصله چمباتمه زده و منتظرش ماندم. بالاخره از جایش بلند شد و بعداز بو کشیدن من و بالا گرفتن دم خود، و مالیدن خود به من، بگونهای که مرا نیز در مجموعه پیچیده شناختههای ذهن خود جای داده بود، از من فاصله گرفته و دور شد. این گربه رو پارسال هم دیده بودم. زمانی که تنها دو سه ماه از عمرش گذشته بود. مملو از تمایلات بازیگوشانه و در عین حال ترس از ناشناختهها بود. حتی حرکت باد در میان علفها هم حواسش را به خود جلب میکرد. آن موقع در میان علفها طوری موضع میگرفت که انگار قصد شکار مرا دارد! شاید طبیعت هنوز بهش این نکته رو توضیح نداده که اولاً به فکر لقمههای اندازه دهان خود باشد ثانیاً به مکر و حیلهگری انسان بیش از اینها بها دهد! امسال اما از این خبرها نبوده. انگار در طی یکسال گذشته، دوزاریاش افتاده که با چه موجودی طرف هست. همان به که انسان را تحریک به نوازش خود کرده و بعد، با قیافهای بی اعتنا و بی توجه صحنه را ترک کند! چیزی که به غلط به مغرور بودن و در میان رشتیها اونو به " کور پیچا " بودن معروف کرده. گربه سوم اما، گربهای بود به رنگ خاکستری و سیاه و حالتی شبیه به گربههای ولگرد. جائی که او را دیدم، کنار آخرین خانه نزدیک جنگل بود. در این خانه که چندین خانوار زندگی میکنند، در کنار دو تا سگ، چندتائی گربه دارند. سگها پرخاشجو و گربهها صمیمی هستند. این بچه گربه ما نیز انگار اولین بهار زندگیاش را میگذراند. جثه ریزش و پوزه جالبش که وقتی مملو از احساس امنیت هست و کلهاش را قدری به عقب میبرد، پوزهای گردتر و قیافهای گرم و صمیمانه به خود میگیرد و واقعاً دلبری میکند و با صمیمیت خاصی شروع میکند به خُرخُر کردن! هنوز بیست ثانیه نشده که بعداز بوکشیدنی و نشستن من، خودش را به پوتینام می مالد و شروع میکند به غلتزدن. غش و ریسهاش و غلتزدنش روی آسفالت نهایت احساس نزدیکی و امنیتاش هست و من، با کمال میل و با تمام وجودم بالای سرش و زیر گلویش و با کف دستم جلوی پوزهاش را نوازش میدهم و اون هربار انگار دچار غلغلک شده، مجبور میشود کلهاش را چندبار تکان دهد. چنددقیقهای باهاش مشغول هستم. راستش دلم نمی آید ترکش کنم، اما بالاخره باید بروم. تا بیش از پنجاه قدم و انگار با من بازی موش و گربه میکند، همراهیام میکند. هر لحظه یه طرفی دویده و وقتی می ایستم به من نزدیک شده و یکبار دیگه علائم مالکیت بر من رو به من اعلام میکند و دمش را به پایم طوری میمالد که همزمان خودش را نیز خیلی ظریف میلرزاند. انگار بوی خاصی را ترشح کرده و همچون مهُر ورود و خروج به سالنهای دیسکو و جشن و غیره، که نامرئی و زیر نور بنفش نمایان می شوند، اثراتی رو روی من باقی میگذارد. ازش دور میشوم و اون با چشمانی منتظر، که انگار هیچ دلیلی برای رفتن من نمی بیند، همچنان از دور مرا نظاره میکند. چارهای نیست، هزاران درخت و دهها هزار بوته و هزاران پرنده در انتظار من هستند تا به میهمانی آوازهای آنها رفته و چشمانم را پر کنم از رنگهای متنوع سرسبز جنگل و بازیگوشی تیغههای آفتاب که همچون چشمکزدن، دقیقاً چشمانم را نظاره میگیرند! براستی آیا میشود در کنار اینهمه موجود زنده زندگی کرد و از تنهائی انسان صحبت کرد؟ ۱۲/۰۲/۱۳۸۵دیداری از خانه مارکس، در اول ماه مه، روز جهانی کارگر!دیروز اول ماه می بود و من همراه دو تا از دوستانم رفتیم به محل تولد و زندگی " کارل مارکس " فیلسوف پرآوازه و مطرح قرن نوزده و بیست و شاید هم بیست و یک! • هنوز برای قرن بیست و یکم نمیشه حرفی خاص زد! این قرن طبیعتاً آبستن حوادث و چالشهای جدی فکری و نظری و غیره خواهد بود • باری، این سفر که بیشتر بدلیل تعویق چندماهه بالاخره با قرعه همزمانی اول ماه می رویداد، سفری بود چندساعته به جائی که بیشتر محل تقاطع نوستالژیک دوران شیفتهگی نسبت به مارکسیسم بوده و تفکری که امروزه هر کدام میتونیم داشته باشیم چه در دیدن چهره کنونی جهان و چه در راههایی که میشه در آنها گام برداشت. اما اول ماه می موضوعی نیست که صرفاً نام گذاری روزی در گذر روزمره تاریخ و ماه و سال بوده باشه. احزاب چپ سالیان طولانی مدعیان اصلی تعلق این روز و این مراسم و این جشن بخود هستند. آنها، از آنجائی که بدلیل تبعیت از تفکر مارکسیستی خودشون رو روشنفکران و نمایندگان طبقه کارگر معرفی میکنند و اساساً متاثر از تفکر مارکس، به وجود طبقات اجتماعی و چگونهگی تطبیق مناسبات طبقات در جامعه باور دارند، لذا این روز را بطور اختصاصی روزی میدونند که باید از منافع این طبقه در برابر نه تنها طبقه روبروی آن یعنی سرمایه داران، بلکه اقشار اجتماعی دیگر نیز دفاع نمایند؛ چرا که حضور نظام اجتماعی سرمایه دارانه، از زاویهی دیگری فرهنگ و درک اجتماعی سرمایه سالاری را در جامعه مسلط کرده و حتی دیده میشه که کارگران نیز در چگونهگی معضلات خود در برابر خواستهای تاریخی خود قرار میگیرند. بهرروی این حس مالکیت بر یک رسم و یک یادواره از مبارزات کارگران در شیکاگو که ۱۲۰ سال پیش رُخ داده بود • علیرغم اینکه حقوق مورد نظر کارگران در آمریکا سالیانی پیشتر از آن توسط دولت کانادا و سرمایه داران آن کشور مورد قبول واقع شده بود • بجای خود بخشی از تاریخ و ذهن شرطیشده امثال من هم بوده. اما این سوال کماکان مطرح بود که آیا اختصاص یک روز برای یک طبقه، بیش از اینکه کمکی باشه به غلبه بر تبعیض اجتماعی نسبت بدان طبقه، آیا شکل و شیوهای از لشکرکشی نیست؟ آیا میتوان مشکلات اجتماعی رو با نمایش قدرت، با تظاهرات، راهپیمائی، با رژه و خلاصه همه چنین اشکالی توضیح داد؟ متاسفانه بازمانده دوران صنعتیشدن در شکل و فرم فرهنگی خاص خود یعنی سازماندهی نظامی و لشکرکشی و قدرتنمائی و غیره، هنوز اثرات تعیینکنندهای در ذهن و فکر و اعمال ما داره. هنوز هم در وجهی گسترده احزاب، سازمانهای مختلف اجتماعی و سیاسی در صددند تا کمیت بیشتری را حول خود داشته باشند. در صورتی که کمیتها و قابلیتهای تحولی آن، از نگاهی تاریخی شاید مربوط هست به دورهای دیگر از مناسبات جامعه بشری. وقتی، بطور مثال در یک استادیوم ورزشی صدها هزار نفر جمع میشوند و یا برای فلان و بهمان کنسرت فلان هنرمند تعداد کمتر یا بیشتری جمع میشوند و یا بطور مثال کنسرت پخش مستقیم گروه هشت رو میلیونها نفر هم حضوری و هم از کانالهای تلوزیونی نگاه میکنند، با اینهمه می بینیم که آرزوهای نیک آنها به هیچ وجه ربطی نداره به سیر و روندی که اوضاع جهان در پیش گرفته و دنبال میکنه. در واقع در طی سالیان طولانی مقابله و مبارزه بین اقشار و طبقات مختلف درون جامعه تا نه تنها تولیدات اجتماعی بر منطق متناسب با ملزومات حیات انسان روی کره زمین دنبال بشه، بلکه قواعدی جاری بشه که جامعه بطور ریشهای از هرگونه بحران بدور باشه، متاسفانه شاهد بودهایم که اگه نیروی زحمت و یا وسیعترین لایههای اجتماعی کماکان به شیوههای گذشته درگیر نمایشات ظاهری خود هستند، از سوی دیگه انسانهایی که خود را صاحبان دنیا میدونن، هرچه بیشتر متمرکز، پیچیده و سطح مدیریتی خود رو بالا بردند. امروزه بر شاهرگهای اصلی تولید، توزیع، فرهنگسازی، نمایشات متنوع و غیره و ذالک چنان تسلطی را برقرار کردهاند که گاهی وحشت تمام وجودم رو میگیره که: آیا اساساً راه گریزی هم باقی مانده؟ آیا میتوان امیدی هم به برقراری جهانی انسانی داشت؟ باری برای من اول ماه می دیگر آن ظرف زمانی مناسبی نیست که بگویم: در این روز باید به حقوق پایمالشده نیروی زحمت و تلاش و غیره اعتراض کرد. انسان مسئول در هر لحظه و هر ثانیه از حیات خود میباید با تمام وجودش و با هشیاری کامل جایگاه خود در چرخه تولید و توزیع و امکانات عملی برای تحول آنرا در نظر بگیرد. در واقع تا روزی که با ساختار پیچیده مدیریت سرمایه، شعور متناظر بر چنین نگاهی به جهان مواجه هستیم، کار ما جز تبدیل شدن به یکی از اجزاء نمایشی همان جهانی نخواهد بود که عملاً در دسته یک مشت ابله اداره میشه. جایگاه مارکس البته در چنین قضایایی بیش از اینکه پاسخگو بودن به اعمالی باشه که مثلاً در این یا آن کشور تحت نام وی و ایدههای مورد نظر وی پیش برده شده، بیش از همه اینها، نمایشی است از انسانی مسئول که زندگی خود را در انطباقی با ایدههای خود قرار داده و سعی میکرد نقش و سهم مناسبی را در تغییر چهره جهان به عهده بگیرد. موزه مارکس البته فاقد هرگونه امکان تاثیرگذاری هیجانی بود. مجموعهای از عکسها و یادهایی از وی که بیش از اینکه او را بعنوان متفکر قرن نوزده و تاثیر گذار روی تحولات قرن بیستم معرفی کند، تبدیلش کرده بودند به فردی که میباید در محدوده تفکرات سوسیال دموکراتیک آلمان بگنجد. هیچوقت یادم نمیره وقتی که برای اولین بار کتاب مانیفست کمونیستها را در دست گرفتم. با تصورات و تخیلاتی که نسبت به اثر این کتاب روی جنبشهای اجتماعی قرن نوزدهم بوجود آمده بود، با خودم فکر میکردم که انگار کلید حل همه مشکلات جهان در این کتاب بسیار کوچیک هست! حتی از کوچکی کتاب هم جا خورده بودم. و وقتی کتاب را یکبار و بعد با تعجب تمام دوباره و سه باره خواندم، تنها نتیجهای که برای تسکین خودم گرفته بودم این بود که: من هنوز در حدی نیستم که بتوانم مانیفست رو بفهمم!!!؟؟ انگار درون این کتاب دنبال اسم اعظم میگشتم! باری، خانه مارکس، گشتی در شهر تریر، بارانی ریز، هوائی سرد، شهری سرسبز و زبیا را ساعت حدود پنج بعدازظهر ترک کردیم و در ذهن من، بر یاد مارکس و نوستالژی سالیان طولانی که دلم میخواست موفق به دیدن چنین محلی میشدم، نقطه پایانی گذاشته شد. خداحافظ مارکس، مارکسیسم، خداحافظ مبارزاتی که مهر و نشانی اینچنین برخود داشتند! |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|