کلَگپ | ||
۲۸/۱۱/۱۳۸۳شانزده فوریهیک رویداد زیبای ورزشی! از این سری مسابقات ورزشی بندرت میتوان در برنامههای تلوزیونی شاهد بود. عده ای از بهترین فوتبالیستهای دنیا، تنها در دو شکل صوری تیم رونالدینو و تیم شفچنکو، ترکیبی از بازیکنان غیراروپائی و اروپائی در برابر هم قرار گرفتند. حتی تیپ مربیان مورد نظر نیز جالب بود. تیم غیراروپائی را فرانک ریکارد، مربی و بازیکن ملیپوش سابق هلند که اصلیتی غیر اروپائی دارد، به عهده داشت و مربی آرسنال که فرانسوی است، رهبری تیم اروپائی را. برای اولین بار میدیدیم که بازیکنان با خنده و صمیمیت با یکدیگر بازی می کنند و حتی دروازهبان از گل زیبائی که خورده، به وجد می آید و برای گلزن مربوطه دست میزند. مصافی بدون خشونت، بدون رقابت و بدون تلاش مرگبار برای غلبه بر دیگران و یا دیگری، نشانه زیبائی بود از همگرائی انسان. سالها بود که این ایده را نفی می کردند که انسانها در دنیائی بدون رقابت، روابطی خستهکننده خواهند داشت و اگر بردو باختی مطرح نباشد و ماحصل آن چه از نظر مالی و چه از نظر ارزش اجتماعی مهم نباشد، انسانها انگیزههای خود را از دست میدهند. طبیعی است که – و نه آنکه حقیقتی در بطن آن باشد – با توجه به مغزهایمان که در طی قرون و اعصار در کنکاش و مقابلهها و انتخابها و جنگ و گریزها رشد و عادت کرده، چنین استدلالی قابل هضمتر باشد تا استدلالی که منشاء متفاوتی دارد و راستائی بغایت دیگرگونه را در نظر میگیرد. رقابت وقتی ستایش میشود، اولین گام جدی در دور شدن از همگرائی و تمامی اثرات مشعوف کننده آن برداشته میشود. دیشب در طی تلاشی از آن دست که عدهای با هم در حال بازی!! بودند و در بازی تنها نکته ای که اهمیت نداشت، نفی طرف بازی بود و بس. تلاش بازیکنان را میدیدیم که چگونه سعی میکنند بازیشان مبادا به بازیگر روبروئی آسیبی برساند. و در پایان بازی نیز بدون اینکه این نتیجه اعداد و پائین بالا شدن آنها باشد که نماد اهمیت باشد، هرکدام بازیگری را در آغوش میگرفت و با لبخند با یکدیگر خداحافظی میکردند و شاید وعده دیداری دیگر را به هم میدادند. امروز وقتی نظر برخی از مسئولین فدراسیون فوتبال را در مورد این بازی شنیدم، برایم بسیار جالب بود. آنها نیز به همین خصیصه و از این بازی بعنوان یکی از زیباترین بازیهای دوره اخیر و با چنین مضمونی یاد کردهاند. موضوعیت این بازی نیز اهمیت خاصی داشت. درآمد بیش از هشت میلیون یورئی آن در اختیار سازمانهای مربوطه قرار میگیرد تا در بازسازی و رساندن کمک به آسیبدیدهگان از آن استفاده کنند. در سالهای اخیر اگرچه رقابتهای اسکی روی یخ، فعالیتهای رودررو نیست و هرکس به میزان تسلط و توانمندی و میزان هنری که ارائه میدهد، امتیاز گرفته و با معدلی از آن مقامی را کسب می کند، با این همه، وقتی مسابقات به پایان میرسد و آنگاه آخرین روز به جشن خداحافظی اختصاص مییابد، نمایشی زیبا از فعالیت هنری ورزشکاران را می بینیم که در ترکیبی از موسیقی، رقص، ورزش و احساسات فردی شان زمینه ساز نمایشی بی نظیر میشوند. مهمترین جنبهای از این روز که به چشم میآید، فقدان دلهره و ترس هست. ترس از اینکه مبادا ثمره تمام تلاشهای چندماهه شان در یک حرکت غلط از بین برود. آنها براحتی می رقصند و موسیقی را روی کف یخزده طراحی میکنند و با لبخندی برلب هرآنگاه که حرکتی را ناقص انجام میدهند، با تشویق و همراهی تماشاچیان روبرو میشوند که نشانه ای است از اینکه: ما میدانیم که تو این حرکت را به خوبی میتوانی انجام دهی، همین کف زدنهایمان نشانه رسپکت ما از توست. ... ترس، دلهره، رقابت، مقابله، مبارزه و نفی و نابودی دیگر و دیگران و هرآنچه که زمینه ساز احساس ناامنی من میشود، تنها ارثیه دیرینهای است که بشر در عدم درک قواعد حیات نسل اندر نسل به سایرین منتقل کرده و در برخورد با عملکرد چنین حالتی است که دست به هرکار و هر چیزی میزند تا شاید قوانین حیات را به عقب براند و خود را چندصباحی طولانیتر به رشتههای چیزی که خود آنرا زندگی می فهمد بند کند. خلاصه کلام اینکه، در وانفسای غریب جهان بهم ریخته و بی بند و بار و پر هرج و مرج دیدن مسابقهای اینچنین زیبا و جالب، از غنیمتهای ویژهای است که میباید به نیکی از آن یاد کرد و آرزومند دیدارهای بیشتری از این سبک و سیاق شد.
نوشته شده در ساعت ۳:۵۳ بعدازظهر
توسط: تقی ۲۵/۱۱/۱۳۸۳یادی از روزهای انقلاب!
دستم را دراز کرده و پیش از اینکه برادرم و زنش و بچه شیرخوارهشان بیدار شود، زنگ ساعت را قطع کردم. حدود ده دقیقهای از پنچ گذشته بود. لباسهایم را برداشته و به آرامی از اتاق بیرون آمدم. وقت زیادی نداشتم؛ ترجیح دادم بعداز برگشتن یه لقمه نانی از اتاق دیگه بردارم. جائی که مادرم و خواهرام حال میباید در خواب بوده باشند. از قراری که به اطلاعم رسانده بودند، فقط ده دقیقه دیگه باقی مانده بود. کوچه ما بن بست بود و بهمین دلیل تا سرکوچه از هیچ تنابنده ای خبری نبود. مسیرم را طوری انتخاب کردم که اگر کسی متوجه من شد، نتواند جهت اصلی حرکتم را حدس بزند. بناچار به کوچه ای بالاتر رفته و بعداز دور زدن از جلوی مسجد محله مان بیرون آمده و بطرف باغی رفتم که برایم در پیام ارسالی بصورت نقشهای مشخص کرده بودند. جلوی شعبه توزیع نفت، صف طویلی از پیتهائی قرار گرفتهبود که با گذراندن طنابی از درون دستههایش، امکان جابجائی نوبت را از بین برده بودند. در مسیر پیتهای در صف قرار گرفته، چندنفری دور آتشی جمع شدهبودند و در میان آنها پیرزنی هم دیده میشد که روی پیتی نشسته و دستش را در برابر آتش قرار دادهبود. هنوز یکی دو متری با آنها فاصله داشتم که یکی از میان جمع با چهرهای خندان و در حال نگاه و سرتکان دادن به طرف من، با اشاره به پیرهزن گفت: عزیزخانم، پسرت اومده نوبت تو رو حفظ کنه و دیگه میتونی... پیرهزن برگشت و با کمال تعجب مادرم را بجا آوردم! - عزیز، اینجا چی می کنی؟ این وقت صبح چه کاری بود... - خوابم نمی برد، فکر کردم بهتره تا شما بیدار بشین، یه پیت بیست لیتری نفت بگیرم. - ما که بیشتر از پنجاه لیتر نفت تو خونه داریم. - چه فرقی میکنه، نفت اضافه رو که دور نمی ریزیم. - تو هم بیکاری بخدا!؟ اصلاً هیچ خبری هم هست که ممکنه امروز اینجا نفت بدن؟ - مشتی حسین – اشاره مادرم به همان پیرمردی بود که آشنائی دوری هم با ما داشت – میگه که از احمدآقا شنیده امروز حتماً نفت توزیع میکنند... من که دیگه حسابی دیرم شده بود، در حال دور شدن گفتم: من الآن کار دارم و یه نیمساعت دیگه برمیگردم. اگه تا آن وقت نوبتت نشد، من می مونم و تو میتونی بری خونه... بعداز گفتن این کلمات از جمع آنها دور شدم. چند کوچه بالاتر به همان کوچهای رسیدم که آدرسش رو تو نقشه نوشته بودند. در محوطهای نرسیده به رودخانه، کورمال کورمال بطرف کپههایی رفتم که قرار بود در کنار یکی از آنها، برخی نوشتهجات، اعلامیهها، جزوات و غیره را برام بذارن. با دستورالعملی که با این وسائل چکار کنم. بالاخره پلاستیکی رو پیدا کردم که در نگاه اول مثل یه بسته آشغال بود. پلاستیک رو تو کیف دستیام قرار داده و اینبار از مسیری حرکت کردم که از جلوی شعبه نفت رد نمیشد. نمیخواستم سر صبحی توجه مادرم یا افراد دیگری رو جلب کنم که دور آتش قرار گرفته بودند. وقتی به خانهام برگشتم، خوشبختانه چراغ مستراح خاموش بود و فرصتی تا بتوانم یادداشت احتمالی از طرف رفقا را آنجا بخوانم. در یادداشتی با نام من و پس از برخی جملات کلیشهای از اینکه سازمان پس از شناسائیهای مقدماتی مثلاً مرا برای همکاری انتخاب کرده و از این قبیل، اشاره نموده که اعلامیهها و جزوههای فوق را در کجا و چطور میباید توزیع کنم. اعلامیهها کهنه بودند. از تاریخ نگارش و چاپشان یکی دو هفته ای گذشته بود. جزوهها از آنهم قدیمیتر بودند. همه اینها را در ارتباطی دیگر و بدون همه این قائمموشک بازیها و ادا و اطوارها، گرفته و تو محفلی که با چندتا از دوستان بیش از شش ماهی راه انداخته بودیم، اونا رو تکثیر کرده بودیم و در بسیاری از تظاهراتهای موضعی پخش کردهبودیم. با اینهمه، جزوه ها رو برده و بدون توجه به راهنمائی خاصی که گفته بود: رفیق، حتیالامکان سعی کنید در نگهداری آنها رعایت همه نکات امنیتی را در نظر بگیریید، آنها رو رو تاقچهای گذاشتم که معمولاً وسائل و حتی کتابهام رو روی آن میذاشتم. برادرام و حتی بعضی از دوستانم که به خانه ما رفت و آمد داشتند، میدانستند که روی آن تاقچه معمولاً چیزی برای خواندن پیدا میشود. از کتابهای جلد سفید گرفته تا اعلامیههای فدائی، مجاهد، توده ای، یا حتی حزبالهیها و حتی آخرین نوارها و نوشتههائی که از خمینی و سایر رهبران مذهبی بدستم می رسید. حدود ساعت یازده بود که به دانشگاه گیلان رسیدم. چندتائی از دوستانم آنجا بودند. در میانشان جاوید و هادی هم بودند. طبق معمول با چهرههائی گشاده با هم سلام و علیک کردیم. قرارمان این بود که به همراه عده ای دیگر بعداز سرزدن به کارگران کارخانه " کیسهبافی " در ایستگاه مینی بوس در جاده لاهیجان جمع شده و بصورت گروهی برای شرکت در برنامهای به لاهیجان برویم. در فاصلهای که منتظر رفقای دیگرمان بودیم، طبق معمول بصورت دو نفره در محوطه دانشگاه قدم میزدیم و آخرین اخبار و اطلاعات رو با هم ردوبدل می کردیم. دوستیام با این گروه از بچهها، علیرغم آشنائیهای طولانی مدت، چند هفتهای بیش نبود که شروع شده بود. شرکت مداوم در تظاهراتهای موضعی، دیدار در تمامی صحنههای درگیری، طرح شعارها و شعارنویسیها، نشانههائی بودند که ما را عملاً در یک کاتگوری و حتی در یک سازمان قرار میداد. با اینهمه هنوز هیچ صحبت مشخصی از سازمان و محفل و نشست و غیره با هم نداشتیم. تنها به همین صحبتهای دو نفره قناعت میکردیم. در میان این دوستان جدید، با هادی دوستی جدیتری داشتم. در یکی دو هفته اخیر چندباری هم به خانهامان آمده بود. از اخبار عمومی، از صحبتهائی که از طریق رادیو میهنپرستان و رادیو مسکو شنیده بودم، با هم صحبت می کردیم. ساعات پخش رادیو پیک ایران طوری بود که قادر نبودیم بدون برنامه ریزی به آن گوش دهیم. معمولاً در آن وقت ها یا در حال پخش اعلامیه بودیم یا در حال نگهبانی برای شعار نویسیها و یا چک کردن جلوی کلانتریها بودیم که چه فعل و انفعالاتی در بین آنها رخ میدهد. و بقول یکی از دوستان، چنین عملیات شناسائی همیشه میتواند توسط چریکهای مسلح بکار آید، اگر که قصد یورش به کلانتریها را داشته باشند. در طی قدم زدن مشترک با هادی، وی چندین بار از من در مورد اخبار و اطلاعات و اینکه چه احساسی دارم و یا چه فکر میکنم، چریکهای فدائی در شهر ما هم فعال هستند یا نه... من که از همان اولین لحظه دریافت یادداشتی که مادرم آنرا به من داده بود و گفته بود که آنرا پشت در خانه ما انداختهاند، پی برده بودم که این کار تنها میتواند توسط هادی صورت گرفته باشد. با این وصف گفتم: میدانی، میخوام موضوع مهمی را با تو درمیان بگذارم. راستش، دیروز از طرف سازمان با من تماس گرفتند و بعداز ارسال پیامی برای من، مقدار زیادی اعلامیه و جزوه بهم دادند. هادی سعی کرد خودش را متعجب و کنجکاو نشان دهد که من قضیه را بیشتر توضیح دهم. من هم شرح ماجرا را همانگونه که بود بهش گفتم و تاکید کردم که انگار این رفقا هنوز تو عوالم دیگهای هستند که در چنان وقتی برایم قرار گذاشتهاند و اعلامیهها را با رعایت پنهانکاریها آنهم در چنین شرائطی که کلانتریها خودشان را از ترس حمله احتمالی چریکها در لابلای دهها مانع و سنگر پنهان می کنند، و نه بصورت حضوری به ما می رسانند. هادی گفت: خب، خیلی عالی شد. حالا دیگه حداقل از جمع ما یکی هست که با سازمان تماس داره. و بعد، بگونهای که انگار برای خودش هم سوال هست، پرسید: خودت چی فکر می کنی؟ کدوم یک از بچهها میتونه رابط سازمان باشه؟ گفتم: خودت! در حالیکه با تعجب نگاهم میکرد، گفت: یعنی فکر می کنی من خودم برایت نامه رو فرستادهام؟ گفتم: نه، نامه رو انداختی تو خونه ما و رفتی! راستش بغیراز تو هیچکدام از بچههای دیگه نمیتونه باشه. چون اگه جاوید بوده یا رضا یا هرکدام از بچههای دیگه، بازهم این امکان بود که در هماهنگی با تو این کار رو کرده باشند. از همه مهمتر اینکه، تو تنها کسی هستی که آدرس خونهام رو بلدی. - این که نشد دلیل! اگه کسی خواسته باشه میتونه براحتی آدرست رو پیدا کنه. - خب، همین کار رو هم کردند! - بگذریم. حالا از کجا فکر می کنی که من همان کسی باید باشم که این اعلامیه ها رو برات گذاشتهام؟ احساس میکردم هیچ اثری از رنجش در چهره اش نیست که مثلاً من اونو پیش از معرفی خودش شناختهام. گفتم: یادته، روزی که ما تظاهرات مستقل چپ داشتیم؟ در اون روز اصغر – برادر هادی - هم از تهران اومده بود. اصغر در تمام مسیر تظاهرات در کنارم بود و هراز گاهی از من در مورد بعضی چیزها سوالاتی میکرد و سعی میکرد بنوعی از کنه نظرم باخبر باشه و اینکه آیا در تماس با سازمانی هستم یا نه. خب، برای خودم که کاملاً روشن بود اصغر قطعاً از هواداران فدائیان هست. تصور اینکه به امثال تو گفته باشه که با من تماس بگیرین، غیرمنتظره نبوده. ضمناً این اعلامیههائی هم که برام گذاشتهای، همهشون تاریخ مصرف گذشته هستند! خب، فکر نمی کنی ماها میتونیم در جمعهائی مناسب دور هم جمع بشیم و حتی بعضیها رو هم به آنجا دعوت کنیم؟ صحبتهای بعدی ما دیگه به این موضوع کشیده نشد که او بالاخره همان کسی بوده که برایم پیام گذاشته بود یا نه. اما، در باره مواضع سازمان در قبال انقلاب و چگونهگی فراروئی تظاهرات خیابانی به جنگ مسلحانه تودهای علیه رژیم شاه دنبال شد. با آمدن دوستانی دیگر، در دستههای دو سه نفره بطرف کارخانه " کیسهبافی" حرکت کردیم. ۲۱/۱۱/۱۳۸۳نهم فوریهاز وضع آرش سیگارچی چه خبر؟ دیروز بعداز خواندن پیامی که یکی از دوستان برایم در بخش نظرخواهی گذاشته بود، میخواستم در رابطه با ناروشنماندن وضع آرش سیگارچی و کماکان در زندانماندنش، چیزی بنویسم. خب، اینو میذارم برای بعداظهر. در این پست تنها اشارهای می کنم به یکی دوتا خبری که امروز خواندهام: اولی مربوط هست به خبری که هاشمی رفسنجانی در دیدار با اعضای صنفی نانوایان گفته که مسئولیت ریاست جمهوری رو برای اشخاص دیگری میذاره. بگذریم از اینهمه دریدهگی و وقاحت ایشان که هیچگاه سخنانش بعداز قضیه ترور ناروشن اوایل انقلاب نسبت به جانش یادم نمیره. وی در اولین سخنرانیاش بعداز قضیه، اعلام کرده بود که این کار کار گروههای چریکی و بنوعی در رابطه با چریکهای فدائی بوده. بعدها معلوم شد تروریستهای مورد نظر از گروه باصطلاح فرقان بوده که ابتدا باهاش در برخی زمینهها مذاکراتی انجام داده و بعدش احیاناً خواستند ترورش کنند... از سوی دیگر انگار ریاست جمهوری تیول شخصی ایشان هست که حالا لطف کرده و میخوان اونو در اختیار سایرین بذارن. اما نکته اصلی که توجهام رو جلب کرده – بدون اینکه خواسته باشم نقش و تاثیر انسانهای زحمتکشی رو که به نانوائی اشتغال دارن، بی اهمیت جلوه بدم – اینکه ندیدهایم شخصیتهای اجتماعی، متفکرین، جامعهشناسان و یا حتی هنرمندان آمده باشند نزد ایشان و خواهان پذیرش دعوت برای قبول ریاست جمهوری شوند. این هم از شاهکارهای جامعه ماست طبعا!؟ نکته دیگه خبری بود در مورد هیئت داوران بخش جنبی فستیوال فجر که انگار از طرف دستگاه قضائی هستند. جلالخالق!؟ دستگاه قضائی دیگه آنقدر امین و کارشناس شده که حالا در زمینه مسابقات سینمائی هم نقش ایفا می کنه؟ نکنه داوران مسابقات ورزشی هم از طرف دادگستری – چه اسم بی مسمائی! – یا دادگاه انقلاب تعیین میشه؟! حتماً در پی قضاوت در مورد یه فیلم، مجرمینی هم تعیین شده و هنرپیشه نقش منفی رو به اعدام بصورت بامبلو بامبو – حتماً داستانش رو شنیده اید! همانی که خامنه ای یه سفری هم به آفریقا رفته بود و قضیه قضاوت در مورد جانشان مطرح شده بود و ایشان در برابر اعدام و یا بامبلو بامبو، با خودش فکر کرده بود، بامبلو بامبو بهرحال یه مفری هست! غافل از موضوعیت بامبلو بامبو! – محکوم میکنند؟! و یا هنرپیشه زن فیلمها رو به سنگسار... خبر سوم هم مربوط بود به یکی از گفتههای خاتمی که انگار گفته: من بعداز پایان ریاست جمهوری میخواهم در راستای گفتگوی فرهنگها و حقوق انسانی فعالیت کنم... راستش ایشان حق دارن. اینگونه مسائل موضوعاتی عملی نیستند و بیشتر به مباحثههای توی حوزه شباهت دارن. انگار مسئولیت اجرائی نمی باید همین قضایا رو در سطح جامعه جا می انداخت و ازش دفاع میکرد! چندین سال پیشتر زمانی که اصلاحطلبی جامعه ایران – که خود نمودی بود در خسته شدن جامعه از همه قواعد قرون وسطائی که از مغزهای معیوب و بیمار یه عده موجود عجیب و غریب سر میزد – با اداها و برخی آمادهگی های اصلاحطلبان یکی گرفته میشد، یکی از دوستان که آنزمان مدافع سرسخت شنیدن حرف و حدیث اصلاحطلبان – و نه خواستههای اصلاحطلبانه جامعه – بود، ازم خواسته بود تا به حرف و حدیث ایشان توجه بیشتری نشان دهم. من آنموقع و طبعاً بدون شنیدن حتی یک کلمه از این افراد نخواستم خودم رو مضحکه کرده و از سر ساده لوحی برعلیه این افراد حرفی زده باشم، اما تنها نکته ای که به ذهنم رسید همانی بود که امروز در یادداشتی از عبدالقادر بلوچ هم دیدم؛ یادداشتی که وی در رابطه با خلع لباس اشکوری مطرح کرده. من آن زمان هم به آن دوستم گفتم: اگر خاتمی انسان روشنفکری است، اولین اقدام عملیاش تنها میتواند این باشد که عبا و عمامه رو در بیاره. من البته با لباس مسئله ندارم. اما با افرادی که میخواهند با لباسهاشان ایدههای توی ذهن خودشان را نمایندگی کنند – یا با ریش، سبیل، شندر پندر پوشی و بطور کلی تمامی نمادها و نمودهای ظاهری و بیرونی شان، حتی با موی دم اسبی راه انداختن و ادای درویشی در آوردن – طبیعی است که مشکل داشته باشم. کمترین تاثیرش در ذهنم، احساس تاسف از اینهمه حماقت است. اما، برای آنانی که دنبال کون چنین افرادی می دوند، دیگه هیچ حرفی نمیشه زد. بیاد حرف برادر بزرگم می افتم که روزی در حین مسافرت از تهران بطرف شمال بعداز اینکه مدارک شناسائی ما رو کنترل کردند، گفت: انگار مملکت ما اشغال شده! درست مثل فیلمهائی که از اشغال فرانسه توسط آلمان دیدهایم؛ مدارک ما رو کنترل می کنند تا ثابت کنیم ما اینجائی هستیم! اصلاً به ذهن کودنشون خطور نمی کنه که مگه میشه یهو و اونم از آسمون پرید وسط کشور و از تهران به طرف رشت رفت!؟؟ یه نکته رو حق داشته، بر آن سرزمین نادانی است که افسار گسیخته حکومت می کنه. واسه همین هم هست که امثال آرش سیگارچیها کماکان در زندان باقی می مانند. ۱۴/۱۱/۱۳۸۳باز هم پراکنده ها!باز هم پراکنده ها دوستی میگفت: من نمی فهمم چطور میشه به این باور رسید که مثلاً حزبی و یا سازمانی وجود داره! گفتم: جلالخالق! این از آن حرفهائی خواهد بود که شنوندهاش پیشاپیش حکم روانی بودنت رو صادر خواهد کرد! اما انگار نه انگار و فکر می کنم بیش از اینها جدی بود. نگاهی دیگر به تراکتی انداخت که برگزاری مراسم سالگرد سازمان فدائیان ( اکثریت ) را تبلیغ میکرد. - اینها تو این مراسم دیگه چرا جلسه و سخنرانی گذاشته اند؟ سخنرانی و میزگرد رو باید بطور مشخص برگزار کرد و موضوع معینی باید انگیزه برگزاری باشه. من نمی فهمم آخه چرا اینها به اینهمه فورمالیسم دچار شده اند؟ نمایندگان بیش از هفت هشت گروه و دسته قراره بین ساعت چهار تا هفت غروب، یعنی فقط سه ساعت بشینند و مثلاً درباره اوضاع سیاسی حرف بزنند. خوب مگه اینها هرکدام سایت و رادیو و روزنامه و اتاق پالتاکی و اینها ندارند؟ این رشته سری دراز داشته و دوستم بزودی از ادامه دادن به لیست خود دست کشید. بعداز نگاهی به اخبار انتخابات در عراق، سرش را به طرف من برگرداند و گفت: وقتی به اینهمه بی خردی که در جهان وجود داره فکر میکنم، سرم گیج میره و حالت تهوع بهم دست میده. وقتی تصور میکنم این افرادی که در آرزوی جایگاهی ژنرالی به همین چندرغاز آدم دور و بر خودشان قناعت می کنند و با اینهمه بجای لباس های ژنرالی، بازمانده لباسی نظامی مثل عرفات می پوشند تا شاید تلخی تمامی ناکامی هائی که پشت سر گذارده اند رو پوشیدن چنان لباسی توجیه کنه و خود را با بیان جملاتی که عمدتاً با " ما " شروع میشه، آنهم به نمایندگی از عده ای دیگر هیپنوتیزم می کنند و آخرالامر دست به کارهائی میزنند که ... واقعاً برای بشریت متاسفم. خب، چیزی برایم نمانده بود تا بهش بگم. بخصوص که چندتائی از دوستام میخوان از شهرها و حتی کشورهای دیگه ای بیان تا با هم برای چنان مراسمی بریم! یادمه روزی با دکتر جوشنی خونه یکی دیگه از دوستان مشترک همشهری مان بودیم و طبق معمول عطر " باقلاخوروش" – باقلی قاتوق ! – تمام محله رو پر کرده بود و من و دکتر بر سر تقسیم سیرترشی های خوشمزه آن دوست عزیزمان، با هم کلنجار می رفتیم. بهش میگم: دکتر، تو چه فکر می کنی؟ اگه فرضی اینگونه داشته باشیم که پدیده ای و یا چیزی هست که در زمان و مکان معینی متولد میشه، آیا نباید در ادامه و بطور منطقی به این هم باور داشته باشیم که چنین چیزی طبعاً خواهد مرد؟! قضیه تا حدودی روشن بود. چند روزی پیشتر از آن جشن فلان و بهمان سالگرد فدائیان بود. علیرغم اینکه بسیاری از این دوستان که خود مهمترین سال های دوران جوانی و بطور کلی عمرشان را در پای همان تصمیمی گذاشته بودند که در دوران نوجوانی و یا جوانی گرفته بودند، و علیرغم اینکه حال هیچکدام از آنها در هیچ گونه پیوندهای باصطلاح تشکیلاتی و سیاسی جای ندارند، با اینهمه به گفته ام اعتراض کردند. شاید خیلی ها فکر می کنند پذیرش سترون بودن افرادی که امروزه خودشان را صرفاً به عادتی دیرینه بند کرده اند، نباید اینگونه با صدای بلند گفته شود. اما تاکی باید پذیرفت که کج راهه گی، فی نفسه آزاری به کسی نمی رساند؟ تا پیش از اینکه این کلمات رو بنویسم، داشتم با خودم کلنجار می رفتم که مدتی است اینجا چیزی ننوشته ام و حال حتی اگه شده یکی از صدها و یا شاید هزاران موضوعی که درباره اش با این و آن صحبت می کنم و یا بهشان فکر می کنم، در اینجا چیزی بنویسم. جالب اینجاست که بعداز خواندن برخی نوشتهها و منجمله نوشته شبنم طلوعی در وبلاگ بابونه، به این موضوع فکر می کردم که: برای من وبلاگ و نوشتن در آن، فکر کردن به صدای بلند هست. البته نه آنقدر بلند که گوش خراش باشد و یا شعاری از آن بیرون آید و غیره. اگر آن زمان هائی که با دیدگانی نقاد به برخی کنش ها و واکنش هایم نگاه می کنم و آنها را در اینجا نمی نویسم، یکی از دلایلش این است که رشته کلام رو پاره می کنه و نمیذاره من راحت تر با خودم تعیین تکلیف کنم. بهرحال در این فضائی که صداها در فضا پخش میشن، شاید همگرائی خاصی برخی صداها رو بهم نزدیک می کنه. وقتی بعضی از نوشته ها رو می خونم به دلم می شینه. اگر چه برای خودم دیدار چشم در چشم و تماس نزدیک امواج انسانها با هم، شرطی لاتغیر هست، اما به این نکته هم در کنارش فکر می کنم که: ما علیرغم داشتن اینهمه امکان تماس نزدیک با انسانهای پیرامون، در تنهائیهای وحشتناکی بسر میبریم. موانع هویتی بسیاری در تک تک ماها هست که نمیگذارد درون بی پیرائه ما با یکدیگر در تماس باشند. ما در مقابله های مداوم دست و پا میزنیم. صمیمیترین دوستانمان نیز بنحوی از انحاء در مباحثه انتخابها و شیوهها و از این قبیل، و حتی دیدگاه های سیاسی نیز درگیرند. وقتی همه تعاریف ناشی از مناسبات خونی، ملی، انسانی، مذهبی، خانوادگی و غیره دیگر قادر نیستند هیچ نقشی در مناسبات انسانها ایفا کنند، آنوقت هست که براحتی میتوان متوجه شد از دیدارهای حضوری هم کاری ساخته نیست. و در کنار همه اینها گاهی زمزمه هائی را می شنوی که از اعماق وجود انسانی حکایت داره و آنجاست که دلت میخواد بهش گوش بدی. نه حتی هیچ برداشتی از آن داشته باشی و یا مثل همه حماقت هائی که بهش گرفتار هستیم و دلمان میخواد همه چیز را از اطلاعات و دانش گرفته تا لذت و خلاصه مدام در حال جمع آوری هستیم و بایگانی کردن هرچیزی در ذهن خود؛ نه دلم نمیخواد هیچ اثری در ذهنم باقی بمونه. اما میدونم که برخی زمزمه ها هستند که وجودم را میلرزانند. شاید دوران پیوندهائی جدید از جنسی کاملاً متفاوت رسیده؟ بگذریم. بازهم این نوشته مجموعه درهم و برهمی از کلمات شد. درست مثل آلودگی وحشتناک اطلاعاتی که در پیرامون ما جریان داره. خب این یکی رو دیگه میذارم برای بعد. چندروز پیش عکسی از یک پسر بچه رو در وبلاگ علی آنلاین دیده بودم. در وبلاگ از هردری سخنی. تشریحات نویسنده جالب بود. حتی میشه گفت تکان دهنده. اما وقتی داشتم قدم زنان در لابلای درختان جنگلی میگشتم، این موضوع در ذهنم شکل گرفت که: آن لحظه شکار شده، تنها یک لحظه بود و زندگی روزمره آن کودک، کودکان، زنان، مردان، انسانها، موجودات زنده، حیات در هر شکل و شمایل، آنقدر زیاد و گسترده هست که فکر نکنم ذهن هیچگاه قادر باشد حتی بدانها نگاهی بیاندازد. آیا میتوان زندگی را دید، بدون اینکه آنرا برای نقد این یا آن شرائط اجتماعی و مباحثه سیاسی، نفی این و آن و غیره بکار برد؟ آیا میشه فقط به شُرشُر آب نگاه کرد و صدایش را گوش داد و تمام صداهائی را که در اطرافت شکل میگیرند را با جان خود جذب کرد؟ بدون اینکه در فکر فلان و بهمان استفاده بهینه از آن باشیم؟ آیا میشه صدای گریه یا خنده کودکی را شنید، حتی بچه گربه ای، حتی آن جوجه کلاغی رو که انگار اولین بار هست روی درخت پشت خانه ام نشسته، و هیچ به این فکر نکرد که چه استفاده ای میشه از این دیده و شنیده و اینها کرد؟ آیا اصلاً قادر هستیم زندگی کنیم بدون اینکه به فکر قیمت لحظاتمان باشیم؟ بدون اینکه بفکر قیمت گذاری برای بازیافته هایمان باشیم؟ یکی بهم میگفت: من وقتم رو با دیدن این فیلم های چرت و پرت ایرانی هدر نمیدم... گفتم: خب چکار میکنی؟ گفت: هیچی. نگاه کردن به این برنامه های تلوزیونی کانال های آلمانی صدبار بهتر از این چرت و پرت های ایرانی است... خب، چه میشه گفت!؟ این حکم قطعی هست که هیچ کس نمیتونه لحظات زندگی اش رو پس انداز کنه. بالاخره باید خرجش کرد. من که کیف می کنم چنین امکانی دارم که بتونم برخی دلمشغولی های این و آن رو هم بخونم یا بشنوم. والله این هم زندگی است!
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|