کلَ‌گپ

۲۰/۰۶/۱۳۹۵

" بتی " - از حکایات من و گربه هایم!




    از حکایات من و گربه هایم - « بتی »

   گربه‌های زیادی در زندگی من بوده‌اند؛ چه در ایران که بهرحال امکانات کمتری داشتم برای نگهداری از آنها؛ چه در بیرون از ایران و در کشورهای مختلف. رفتار بعضی از آنان آنچنان منحصربفرد و تأثیرگذار بود که بقول یکی از متخصصان مغز و رابطه زبان با آن: گربه ها در برابر تو ساعتها می نشینند و به تو خیره میشوند و یا به جائی و چیزی. در چنان وضعی، تو انگار با خود بودا طرف هستی نه حتی مریدی که در حال مدیتیشن هست! آیا میتوان گفت که گربه فکر نمی کند!؟

   توی ساختمان مهمانسرای ما در چابهار، وضعیت بگونه ای بود که برخی بچه موشها از ریزترین سوراخ های گوشه و کنار سیستم عایق بندی شده ساختمان پیش ساخته بسیار خوب و پیشرفته وارد می شدند و بعداز یکی دو روز آنقدر بزرگ می شدند که دیگر قادر به عبور از همان سوراخ ها نبودند!

   قرار شد برای ترساندن آنها و بطور کلی جلوگیری از آمدن آنها به درون مهمانسرا، گربه ای آورده و او را بزرگ کرده و برای چنین کار مهمی تربیت کنیم! غافل از اینکه نمیتوان گربه را برای وظایف معینی استخدام کرد! ما در زمان بسیار کوتاهی حتی از همان بچه گی این گربه، متوجه شدیم که با موجودی مهم و تأثیرگذار در زندگی طرف هستیم و اینکه چه زمان افتخار می دهد تا در کنارمان بنشیند و ما از وجود و حضورش لذت ببریم و فخر بفروشیم به بقیه! حتی افتخار اینکه روی پای کدامیک بنشیند و از دست چه کس یا کسانی غذا بگیرد و در اتاق کدام فرد بخوابد، خود به حدیث بی‌پایانی از شرح و توصیف و خواهش و تمنا بدل میشد!

   اولین روز ورود « بتی » به مهمانسرا نشانه تمام عیار سرکشی و مقاومت و مقابله بود. بتی، یکی از چند بچه گربه‌ای بود که در محیطی باز و در کنار چادرهای بلوچ‌های منطقه جدگال در حوالی بندر کنارک چابهار و همراه با چادرنشینان به دنیا آمده بود. در همان دوران کودکی بود که یکی از کارگران شرکت ما وقتی از جستجوی ما برای آوردن گربه‌ای با خبر شد به سرعت دست به کار شده و بعداز صحبت با صاحب گربه، یکی از فرزندان تازه بدنیا آمده‌اش را درون پاکتی گذاشته و صبح زود روز شنبه به سوی چابهار حرکت نمود.

   بچه گربه تمام راه همراه با صدای اعتراض در تلاش بود تا هرطور شده خود را نجات داده و به محیط اصلی و مأنوس کنار مادر خود برگردد. کارگر ما که همراه با کارگران دیگر پشت وانتی نشسته بود تا راه تقریباً دو ساعته را طی کرده و به شرکت بیاید در یک لحظه متوجه شد که گربه از پاکت بیرون آمده و خود را از وانت به بیرون پرت کرد!

   وانت را نگهداشتند و با کمک کارگران دیگر بالاخره گربه را گرفته و اینبار طنابی را نیز به گردنش بسته و سر دیگر طناب را محکم نگهداشتند. بجای پاکت، گربه را درون شالی گذاشته و سعی کردند راههای احتمالی فرارش را ببندند.

   سرپرست شرکت ما وقتی گربه را دید با خوشحالی تمام آنرا به مهمانسرا آورد و به آشپز ما عبدالرحمان بلوچ تأکید کرد که مبادا در را باز کند یا احیاناً پنجره‌ای را؛ همچنین یادآوری کرد که هرازگاهی به گربه غذائی بدهد.

   ظهر که به مهمانسرا آمدیم اولین موضوع برای من و ما این بود که ببینیم گربه کجاست. تمام مهمانسرا را جستجو کردیم و اثر و نشانه‌ای از وی نیافتیم و بالاخره در اتاق من و در گوشه انتهائی زیر تخت من اونو پیدا کردیم که با کمترین تلاش برای نزدیکی، با حالتی جنگجویانه صدای فیس فیس اش در میآمد. نگاه به این موجود ظریف و کوچولو با چنان ایمانی به مبارزه، تمام وجودم رو پراز شور و شادی کرده بود. (همین لحظه که پس از سه دهه و اندی دارم از آن دوران می نویسم با اطمینان خاطر میتوانم بگویم که از آن لحظه به بعد هیچ زمانی نشد که در ذهنم درگیر بتی و اموراتش نباشم. پیوندی خاص بین من و اون بسته شده بود و من احساس می کردم تمام وجودم از عشقی عظیم و نیروئی خارق‌العاده پر شده است.

   زیر تخت و روی یه تکه مقوا مقداری غذا گذاشتم با کاسه‌ای آب. ساعتی بعد وقتی برای کاری به بازار چابهار رفتم، با پرسش از دوست و آشنا بالاخره برایش شیر پیدا کرده و خودم را به سرعت به خانه رساندم تا با استفاده از عطر و طعم شیر اونو به غذاخوردن تشویق کنم. میدانستم غذاخوردن برای اون به معنی پذیرفتن محیط جدید برای زندگی است. کاسه آب را با شیر عوض کردم و بدون اینکه شب هم چراغ اتاق را روشن کنم، همانطور در اتاق را بصورت نیمه باز گذاشتم.

   تمام لحظاتی که در اتاق نشیمن و همراه سایر همکارانم بودم، حواس من پیش بتی بود. هرکدام از همکاران از تجارب خودشان در نگهداری گربه صحبت می کرد. من هیچ تجربه مستقیمی نداشتم و تمام این لحظات برای من در فواصل ضربات ثانیه‌ها پیش میرفت. هر از چندگاهی به اتاقم میرفتم و انگار که خواسته باشم اونو گول بزنم، بدون آنکه سرم را به زیر تخت ببرم خودم را به کاری مشغول می کردم و مجدداً بیرون می رفتم. دلم میخواست این حس برایش باشد که رفت و آمد من به اتاق هیچ خطری برایش ایجاد نمی کند.

   بالاخره وقت خواب رسید. مهندس ابراهیمی میگفت: نگران نباش، اون بالاخره با این محیط کنار میاد. تو هم بی هیچ نگرانی بگیر بخواب. فکر کنم تا فردا گرسنگی بهش فشار بیاره. من اما تمام شب را در فواصل ساعات خوابیدم. هی بیدار میشدم و سرم را به زیر تخت می بردم و با دو چشم براق در گوشه پائینی تخت روبرو میشدم که در کنار دیوار قرار داشت و او بی هیچ صدائی در آنجا درون خود مچاله شده بود.

   صبح یکبار دیگر به سراغ غذایش رفتم. تمام گوشتی که برایش بندبند کرده بودم، همانطور مانده و خشک شده بود. شیر و آب هم کمیت شان تغییری نکرده بود. اگرچه دیگر لازم بود همه آنها را دور بریزم و غذا و آب و شیر تازه‌ای برایش بگذارم.

   در طی روز چندباری به مهمانسرا آمده و سری به اون زدم. جایش را کمی عوض کرده بود اما کماکان زیر تخت بود. عبدالرحمان هم هیچ نشانه‌ای از حرکت اون ندیده بود. دومین روز نیز بدون کوچکترین تغییری سپری شد و من در عجب بودم از این مقاومت و اینکه چطور موجودی به این کوچکی و با دو هفته سن قادر هست اینگونه صبور و با تحمل و بجای خود مصمم باشد؟ تنها چیزی که به مخیله‌اش اصلاً نمیتوانست خطور کند این بود که با اینکار مرا بیشتر مجذوب خود کرده بود و علاقه ام برای نگهداری و رفاقت با او به قطعیت رسیده بود.

   میترسیدم او را بیرون برده و یا به کارگر مربوطه بازپس داده و به چادرنشینان بسپارم. او دیگر موجودی بود که تمام وجودم مملو از خواهش نوازش و بوسیدن و نگاه به چشمان زیبایش بود.

   به غذا دستی زده نشد اما آب و شیر کم شدند. ضمناً در چندباری که به زیر تخت نگاه کردم اونو در جاهای مختلفی از زیر تخت دیدم. انگار داشت محدوده زیر تخت را بمثابه حریم خود شناسائی می کرد. این نشانه‌های حرکت و قبول زندگی در کنار ما را به سرعت به اطلاع بقیه رفقای مهمانسرا رساندم. هرکلمه‌ای که درباره اون به زبانم می آمد، شهد دلپذیری در دل و جانم پخش میشد. دوستانم با لبخند و در جواب میگفتند: ما نمیدانستیم که مبارزه با حضور موش در مهمانسرا حالا بدل شده به ماجرای عشق و عاشقی تو! چیزی که آنها نمی دانستند این بود که این موجود کوچولوی ظریف و زنده، با توان خوددارانه خود، با چشمان زیبایش و آخرالامر با قبول حضور در اتاقم و زیر تخت‌ام، توانست در بندبند وجودم رسوخ کند و این کار انجام نمیشد مگر همین تماس از نزدیک و مستقیم بین ما.

   نیمه‌شب با صدای او که در حال زبان‌زدن به شیر بود از خواب بیدار شدم. تمام شیر را خورده بود و مقداری هم از غذائی که برایش گذاشته بودم. به سرعت کاسه شیر را پر کردم و او، اینبار بدون کمترین ترسی زیر نگاه و در فاصله کوتاهی از من شروع به خوردن شیر کرد. از مانده غذای شب هم کمی برداشته و برایش روی کاغذی تمیز و سفید ریخته و زیر تخت گذاشتم. به آرامی به غذا نزدیک شده و آنرا هم خورد. بنا به تجربه مهندس ابراهیمی سرپرست شرکت‌مان، توی طشتی ماسه ریخته بودم و آنرا هم زیر تخت گذاشتم. دیگر خیالم راحت بود و با آرامش تمام خوابیدم. صبح با صدای میومیوی " بتی " از خواب بیدار شدم و این صدا و این بیداری بهترین بخش رابطه و رفاقت من و بتی شد!

   برایش شیر آوردم و در ظرفش ریختم و وقتی به سرعت به سراغش رفت، به آرامی سرش را که به اندازه بند انگشتم بود نوازش کردم! زیر لب صدای غُرغُرش می آمد اما، از ظرف فاصله نگرفت. وقتی پس از خوردن شیر به طرف ماسه‌های توی طشت رفته و بعداز بوکشیدن درونش نشست، دیگر احساس کردم مهمترین بخش رابطه من و بتی به پایان رسیده و او پذیرفته که عضوی از جمع ما باشد و جای فعلی‌اش یعنی اتاق من را هم مناسب تشخیص داده و این، هدیه‌ای بود بی‌نظیر برای من تا به جهانی عاطفی و احساسی وارد شوم که تا هم اینک که این کلمات را می نویسم، همیشه از آن لذت برده‌ام و دوستی گربه‌ها را صریح‌ترین و مستقلانه‌ترین حالت رفاقت دیده‌ام.

   بتی همراه با حرکت پاهای کوچولو و ظریفش، با نگاه مردد و با احتیاط‌ اش، دست مرا هم گرفت و به جهان همزبانی بدون کلمات خودش برد. انگار با او به سرزمین عجایب، به دالان غریبی پاگذاشته‌ام که تنها موجودات درون همان جهان قادرند به زبانی با هم سخن بگویند که بیرون از دائره زندگی متعارف ماست!

   هفته اول زندگی من و بتی، با نوازش‌های من و قبول وی همراه شد. دو روزی نگذشت که بالاخره به بالای تخت من آمد و در کنار صورتم خودش را به من چسباند. این صحنه، این ابراز علاقه، اگرچه از کمبود وی به محبتی ناشی میشد که شاید هنوز بدان نیاز داشت؛ اما جرقه‌ای را به جانم وارد میکرد که تمام وجودم را سرشار و در عین حال تهی از هرگونه حس کدورت و نگرانی و ضعف می کرد! این موجود کوچولو چنان قدرت نفوذی داشت که به تک تک سلول‌هایم چنگ میزد و من کاملاً بی دفاع و تسلیم غرق او شده بودم.

   بالاخره تصمیم گرفتم اونو به اعضاء دیگر خانواده آشنا کنم. همانطور که توی بغلم گرفته بودم، اونو با خودم به سالن نشیمن مهمانسرا بردم. سعی کرد از دستم فرار کند و حتی تلاش کرد با چنگالش این کار را بکند اما، من هم اونو محکم نگهداشتم. بالاخره در لحظه‌ای خاص از دستم فرار کرده و به سرعت خودش را به اتاقم و به زیر تخت و امن‌ترین جائی رساند که در این یک هفته بدان عادت کرده بود. بتی، بتی، ... صدا زدن های من هم فایده‌ای نداشت. اسم بتی که به پیشنهاد یکی از دوستان بمثابه مخفف بتول بود، دیگر به ورد زبان همه اعضاء مهمانسرا بدل شد. هرکدام سعی میکرد شانس خودش را بیازماید و با مراجعه به اتاق من و سرکردن چنددقیقه‌ای به کشاندن وی به سوی خود نائل آید. بالاخره مهندس ابراهیمی توانست اونو زیر تخت گرفته و با نوازش او درست در نقاطی که میدانست برایش دلپذیر هست، او را روی پای خودش نگهدارد.

   نگاه کنجکاو و در عین حال کم و بیش آرام بتی تمام خانه را از زیبائی خود پر کرده بود. همه ما برنامه‌های مختلف کانال‌های چندگانه عربی و ایرانی و حتی اولین نشانه‌های کانال (C.N.N) رو که با کیفیتی ضعیف می گرفتیم، کنار گذاشته و به صحبت درباره گربه، بتی و گذران وی روی آوردیم.

   مجید دستور غذائی خاصی به آشپز داد و از من هم خواست (که آن زمان مسئول خرید شرکت هم بودم) گوشت و مواد خاصی را برایش بگیرم. اون هر روز کارش شده بود هم زدن ترکیب غذائی برای گربه و چرب و چیلی کردن آنها و بسته‌بندی آن برای چند روز و گذاشتن در فریزر. دیگر با نام بتی، قفسه‌ای هم در فریزر داشتیم و غذا و یا حتی مواد خامی را که برای وی می خریدم، درون آن میگذاشتیم.

   بتی، در روزهای بعد با عبدالرحمن آشپز هم کنار آمد و گاه به آشپزخانه می آمد و تمام محیط خانه‌ را به مثابه محیط زندگی خود شناسائی کرده و اثرهای خاصی از خود بر آنها باقی میگذاشت.

   اولین شبی که به جمع ما در مهمانسرا پیوست بی نظیر بود. مهندس ابراهیمی با آقای عسگری در حال بازی تخته بودند. من و سعید همکار دیگرم  شطرنج بازی می کردیم. دوری بین ما زد و رفت روی پای سعید نشست! سعید که در این مدت کمترین از دیگران به او توجه کرده بود، بشدت ذوق‌ زده شد و همه ما چنان متعجب که: چطور شد پیش من یا مجید نیامد؟ مجید گفت: اون داره یکی یکی رو به مایملک خودش بدل می کنه خلاصه گولش رو نخورین که اون با اینکارهاش بزودی ملکه این خونه و این مهمانسرا خواهد شد!

    و همه ما این ملکه را با افتخار تمام پذیرفتیم و اسم و گذرانش و خدمت به وی را بعنوان یک اصل خدشه‌ناپذیر برای خودمان قبول کردیم و به گردن گرفتیم! هرکدام از ما وقتی وارد مهمانسرا میشد اولین سوالش این بود: بتی کجاست؟ و بتی، که داشت با سرعت بزرگ میشد، با تک تک ماها بگونه‌ای سلام و احوالپرسی میکرد و خودش را به ما میمالید و ما لذت می بردیم که این افتخار را نصیب ما کرده است!

   ادامه دارد


This page is powered by Blogger. Isn't yours?